سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تقدیر ِ دست...م...

« هو الرئوف »

گیج اند و سردر گم

و به هیچ شاهراهی

ختم نمی شوند

و نه به مقصدی...

در تقاطع ها

می رسند به هم

و باز می شوند جدا...

و من

آنقـــــــــــدر پشت چراغ قرمز می مانم

که زیر پایم

علف سبز می شود

و گل های  آبی

از رنج تشنگی

در دست دختر گل فروش

خمیازه می کشند...

زرد می شوند...

 و پژمرده...

و نگاهش

در حسرت اسکناسی مچاله

آه می کشد...

***

رسوب کرده

التماسی خاک گرفته

برباور دست هایم...

بی حوصلگی

دارد تمام تقدیر مرا فتح می کند

گیج اند و سردر گم

آنقـــــــــــــــدر

که هیچ فالگیری

نتوانسته است

تو را بخواند

از خطوطی که

بر کف دستم نشسته است...؛

  « منتظری...

یک نفر برایت دعا می کند... »

بیرون می زنم

از این خطوط گیج ِ مبهم ِ سردر گم

دست تقدیر را می گیرم

به سوی تو می آیم

خداکند دیر نشود...

و تقدیر دستم

اجابت باشد...

_____________

هی...نوشت 1: منتظرم ؟

هی...نوشت 2:یقین دارم برایم دعا می کنی...

هی...نوشت 3 : خدایاااا ! تقدیر دستانم را اجابت قرار ده...

 

 


پنج شنبه 91/10/28 11:41 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
ضیافت...

« هوالرئوف »

از چشمانی که

هم بازی شاپرکند

خوب پذیرایی کنید ...

به سایه هایی

که در این حوالی جاری ست

نور بدهید...

با کهکشان

به لهجه ی دورپرواز ترین پرنده

حرف بزنید...

به پنجره ها خورشید تعارف کنید

و دست فانوس ها را

در دست مهتاب بگذارید...

آواز گنجشک هایی را که

روی انگشت اشاره ام می نشینند

به گوش آسمان زمزمه کنید

و آبی ِ مضاعف را

تکریم...

یک بار دیگر مهمان ها را بشمرید !

چیزی از قلم نیفتاده ؟

یک فنجان غزل

یک شاخه لبخند

و یک نگاه

که مانده به راه...

.

.

.

چیزی از قلم نیفتاده ...

شادی ِبازیگوشی

در دلم ازدحام می کند...

عجب ضیافتی برپاست

وقتی خیال تو می آید...

خیال تو...

__________

هی ...نوشت 1 :عجب ضیافتی...!

هی ...نوشت 2:...

هی...نوشت 3:خدایاااا ! هوامو داشته باش...


دوشنبه 91/10/25 11:26 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
خیال ِسبز

« هوالرئوف »

چکه چکه التماس

می چکد از دستش ،

تداوم بغضش را

به هق هق ی سرخ

وصله می زند ،

بریده...بریده

تمام راه ها را

که تو مقصدشان نیستی

بی راهه خطاب می کند ،

می گریزد

از فاصله هایی

که دوری ات را

وساطت می کنند

و پناه را

از تو اجازه می گیرد

دلم  را می گویم !

ضمانتش می کنی ؟

***

باز می کند

سجاده اش را

رو به آفتاب ،

لحظه های زمین گیر را

خط می زند...

دست آسمان را می گیرد ،

دلتنگی اش را با اشک افطار می کند...

با جبرئیل هم سفره می شود

و از مهربانی هایی

که تو معنی کرده ای

سهمش را بر می دارد

یک تکه نگاه

که با تلاوت نامت

متبرک می شود...

دلم را می گویم

خیال می کند

روبروی ضریح ات ایستاده است...

 

___________

هی...نوشت 1: السلام علیک یاامام رئوف...

هی...نوشت 2: دوباره خیال برش داشته ،دلم را می گویم...:(

هی ...نوشت3 :حاجت خودم هیچ...دلم هیچ...لااقل حاجت چشمانم را روا کن...

 

 


شنبه 91/10/23 1:0 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
فرزندِخَلفِ صبر...

« هوالرئوف »

1

همقدم با مادر

کوچه را که پیمودی

داغ ِگونه ی نیلی

دلت را آتش زد

و شعله های در

دریایی از آتش

در دلت روشن نمود...

2

بر اریکه ی سکوت که تکیه کردی

- فرزند خلف صبر ! -

غربت را

نوشیدی

جرعه...جرعه

در کاشانه ات...

شنیده بودم

جگر از تشنگی بسوزد

اما

تو که نوشیده بودی ،

تمام نیل ها

که مهر مادر توست ،

عطش ات از کجا سرچشمه می گرفت ؟!

تمام نیل ها مهر مادر تو بود

که تو

چهره ای نیلی به ارث بردی ،

حسین ؛ عطش

و زینب تشت خون !

و چه تلخ است قصه تشت و خون... !

و طنین ابدی غزلی کبود

چه محزون !

3

و پلک های شهر

آنقدر سنگین بود

و چشمانش آنقدر در ساحرانگی خدعه ، فرو خفته

که ندید

خورشید از خاک طلوع کرده

و آسمان

ابتلایش را به شب

به تعزیت نشسته است...

4

انزوای دستانم را

به تکدّی باران

به پنجره های خاک گرفته بقیع ات

گره می زنم

و فانوس ِ بی سوی دلم را

تا کهکشان کرامتت

اوج می دهم

  حضرت کریم !

___________________________

هی...نوشت 1: قلمم رانذر حضرت کریم کرده ام این بار...

هی...نوشت2 : انزوای دستانم را دریاب...

هی ...نوشت 3 :بقیة الله آجرک الله...

 


پنج شنبه 91/10/21 9:48 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
شکلات های مغزدار کودکی...

« هوالرئوف»

در کوله ام

کتاب بود..

ومداد رنگی هایی

از دو طرف تراشیده و تیز

مهم نبود که خطم خوب نیست...

وقتی مدادم فقط مشق نمی نوشت

و مداد رنگی هایم

درد را بلد نبودند بکشند...

وقتی هر واژه که از دستم سر می خورد

می نشست درست روی خط

کنارواژه دیگر ...آرام

و دفترم پر بود

از مشق نقاشی های شیرین...

 

***

در کوله ام

دفتر بود... و شکلات

و من کاشف خوبی بودم

وقتی عوض می شد

جای شکلات های مغزدار

 که دل شان پر بود

از شیرینی روزهای کودکی  ...

***

باد بادکم با پرواز

نسبت خونی داشت...

  بهار را

پا به پای پروانه ها می دویدم

و پاییز را

شانه به شانه ی بعد از ظهر

قدم می زدم...

در کوله ام

خورشید بود

و تکلیف فردایم روشن...

***

یک روز اما

کودکی ام را آویختم

به عقربه های همان ساعت قدیمی

که راه می رفت

روی اعصاب مادرم...

و رفت...

کاش کمی از خرد سالی ام را

برای سالخوردگی ام

ذخیره کرده بودم

در جیب ِ کوچکِ کناریِ کوله...

دلم شکلات مغزدار می خواهد

با طعم کودکی

و کمی خورشید...

تکلیف فردا را نمی دانم...

_____________

هی ...نوشت 1: کمی خورشید لطفا !

هی ...نوشت 2: کاش خرد سالی ام را ذخیره کرده بودم برای سالخوردگی...

هی ...نوشت3: خدایا ! هوامو داری ؟...

 

 

 

 

 


دوشنبه 91/10/18 8:44 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
درد ِ بی قافیگی...!

« هوالرئوف »

خمیازه ی شب ، تکرار می شود

تاریکی دهان باز می کند ،

  شهاب ها را می بلعد

و من فراموش می کنم

چند ستاره شمردم

تا خوابم ببرد...

پرسه می زند مدام

در میان خواب های من ، هرشب

سراسیمگی  مکرر کابوسی

و هزار راز مگو

در دهان شان می چرخد...

اما لب به سخن نمی گشایند

هذیان های ساده ی صبور

حتی با سماجت کابوس ها...

***

***

و غزل های بیمارم

از درد بی قافیگی می نالند

دهان سوال ها باز می شود

هزار چرا می پیچد

به دست و پای افکارم...

حواسم پرت شده

به حوالی بی تفاوت فاصله ها

 که این همه اتفاق گُنگ

جلوی پایم

به زمین می افتد ؟

و ارکان دلم

ترک بر می دارد...

دست ِ مرمت نمی کشی به سرش...؟

 نمی دانم چرا

نرگس هایِ کوچکی را

که در دلم کاشتی

جوانه نمی زند...

___________

هی...نوشت1:دارد جواب عریضه هایم دیر می شود آقا...

هی...نوشت2:ارکان دلم ترک برداشته...

هی ...نوشت 3:امن یجیب هایم را به گوش خدا می رسانی ؟


جمعه 91/10/15 11:26 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
امتداد ِ زخم ِعلی...

« هوالرئوف »

شراره ی  کدام آتش است

داغی که بر دل داری ؟

از شعله های در...یا دامن ؟

که ابراهیم هم

تاب نمی تواند آورد !

غزل های ِ بی سرت را

ترانه های ِکبودت را

و دردی را

که در احساس تو می روید

و بر بالای ِ نیزه می شکفد

گوش هیچ چاهی

محرم نیست ؟!

چوبه ی محمل

بر کدام فرق ِشکافته خون می گرید ؟

ای امتداد ِزخم ِعلی !

خاکستر ِخیمه های ِسوخته

یا غبار ِاسارت است

که بر چهره ات نشسته ؟

کبوتر ِسوخته بالت

در خرابه آشیان کرد بانو ؟

***

به چله نشستی

درازدحام آتش و عطش...

و خدا اسماعیل هایت را

پذیرفت...

آتش دل

به دریای صبر فرو نشان...

و چهره به اشک بشوی..

چهل روز است

که غزلی بی سر

چشم به راه تو مانده است...

ای امتداد صبر علی!

بانو !

هی...نوشت 1: السلام علی الحسین...

هی...نوشت 2 : وعلی الزینب الصبور...

هی ...نوشت 3 : اللهم ارزقنا شفاعت الحسین یوم الورود...


چهارشنبه 91/10/13 6:49 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر