سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شبی از جنس نور...!

« هوالرئوف »

می دوید

در چشم شفق

مانند سرمه

- در چشم نو عروس روستایی -

تاریکی...

و شب

با شمدی پر از ستاره های نجیب

می رسد از راه...

و به عشق ماهی ها

سرک می کشد باز

به حوض همسایه ، ماه...

وفانوس نگاه هیچ  شپ پره ای

خاموش نیست

می گریزد شهابی

هر از گاه...

دیوار های کاه گلی

شانه های خستگی گنجشکی ست

که از گندمزار بر می گشت

و صدای آشنایی

در دور

دور...

دردور دست...؛

مرغ شب می خواند :

حق...حق...یاحق...

شب ِ اینجا

از جنس نور است

و من از شب های روستایی

مرغ حق را

  دوست تر می دارم...

_________

هی...نوشت 1: فانوس نگاهم خاموش نیست ،

تا تورا چشم به راهم...

هی..نوشت2 :...

هی...نوشت 3: خدایا ! هوامو داشته باش...


شنبه 91/7/29 10:2 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
رسم واژه...

« هوالرئوف »

آخرین سوال امتحان رسم بود!

و معلم تذکر می داد :

«بچه ها حواستان باشد

رسم تان دقیق و تمیز !»

***

رسم یعنی خطی ممتد ؟

در امتداد فاصله ها؟

نمره رسم من خوب نیست!

خط کشم بسی کوچک ،

فـاصله بین من و تو

بسیـــــــــــــــــــــــــــــــــــار:(

***

اجازه !....می شود....اجازه !

می شود رسم را کشید با واژه ؟

و معلم خیره نگاه می کند!

بچه ها یک صدا و بلند می خندند...

اجازه...فقط این بار...

***

واژه ها را

می خوانم برای کمک...

واژه ای می گوید:

 « یک شعاع ضعیف نور هم

نــــــــــور است

و پرتو ، عین ِخورشید »

بین من و تو فاصله نیست !

من توام......توام انگار...!

***

رسم ما تمام شد خانم !

و معلم زیر لب می گفت :

«رسم واژه ها خوب است !

بچه ها  وقت تمام شد...

زنگ خورد...»

و نگاه ها به ساعت دیوار...

___________

هی...نوشت1:یا مَن هُوَ اَقرَبُ الیَّ مِن حَبلِ الوَرید !

هی...نوشت 2: بین من و تو فاصله نیست...

هی...نوشت 3: خدایاااا ! هوامو داشته باش...

اینکه نظریه تشکیک وجود از کجاپیداش شد، من بی تقصیرم!:)


یکشنبه 91/7/23 2:32 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
یک فنجان سکوت...

«هوالرئوف»

گاهی تلخ...

گاهی با قند ِرژیمی کوچکی

سر می کشم فنجان را...

و فرو می نشیند

چای ،

درون فنجان

با هر نفس ، که سر می کشم آن را

***

و از چندین صافی هم که بگذرد

باز می شود

ناخالصی ها

درون فنجان ته نشین...

کاش بیاموزم که

پس از هر جرعه ، بگویم:

سپــــــــــــــــاســ...

وقتی ناگزیر

سر باید کشید

فنجان زندگی را

تلــــــــــــــخ...یاشیرین...

________________

هی...نوشت 1: ناگزیر ،سرباید کشید فنجان زندگی را تلخ یا شیرین...

هی ...نوشت 2 :یک فنجان سکوت ،سهم ناگفته هایم...

هی...نوشت 3 : خدایا ! نذارسکوت بشکنه:(...


سه شنبه 91/7/18 10:40 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
گندمی که برقد دیوار روییده ...

« هوالرئوف »

 

خانه اش دالان داشت

 

و اتاقی کوچک

 

از مشبک های در چوبی

 

به درون می کرد نگاه

 

کودک همسایه

 

میوه های سیب ،

 

سربه زیر

 

متواضع و نجیب

 

و گاه گونه سرخ

 

از نگاه آفتاب

 

و لب طاقچه ی کاه گلی ،

 

کوزه ای پر از آب...

 

***

کوزه وقتی نفس می کشید

 

یا لبی ، از کاسه سفالین می کرد تر

 

قطره ای می چکید

 

بر کاهگل دیوار

 

و گلویی می شد تازه

 

از گندمی

 

که برقد دیوار رسته بود..

 

گندمی

 

که جامانده در میان کاه...

 

درگندمزار...

 

 

سهم هر روز کودک همسایه

 

گاز بر سیبی ،

 

آمیخته با طعم کودکی

 

- پرش برای چیدن سیب -

 

و نصیب هر رهگذر

 

زلال کاسه آبی

 

در ظهر تابستان

 

و عطر کاهگل...

 

خانه اش برکت داشت

 

پیرزن مهربان بود

 

مثل مادربزرگ...

 

پیرزن...اهل دل...

 

 

_____________

 

هی...نوشت1: دلم آرامشی می خواهد

 

مثل آرامش لرزش  دست مادربزرگ درحال دعا !

 

هی...نوشت2: و سیبی با طعم کودکی...

 

هی...نوشت3: همیشه اون گندم رو تحسین میکردم...

 

ازکمترین فرصت برای رویش استفاده کرد...

 

هی...نوشت4:خدایا ! هوامو داشته باش...

 


چهارشنبه 91/7/12 12:48 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
اطلاعیه...گمشده ! ...اطلاعیه

« هوالرئوف »

من....باران...نم نم...

وغزل هایی

که بر شانه خیال روییدند...

گرچه رهگذران ،

قدر باران ندانستند...

و زیرچتر خزیدند...

عابری اما

شاعر شد...

زیر باران رفت...

من ، همـ ـ ...

 

 

خاطره فوق

مربوط به دیروزی ست

که در ازدحام حادثه ، نه !

در عصر ساکت اردیبهشت

در خم همین کوچه

اتفاق افتاد !

وی ، قصد پیوستن به فردا را داشت

و به علت بُعد زمان

دیگر مراجعت ننمود !

لازم به ذکر است ؛

نامبرده ،

خاطره ای فراموش ناشدنی ست

 و تا امروز

از ذهن کوچه پاک نشده ست

از تو

که ازدیروز اطلاع داری

و بر امروز ، آگاهی

تقاضا می شود

که فردا را مهربان تر رقم بزنی...

شاعری از این کوچه

دوباره رد بشود....شاید...

__________

هی ...نوشت 1: عابری ...زیر باران رفت...

هی...نوشت 2: خدایا ! زیرباران رحمتت پناهم ده...

هی...نوشت 3: خدایا ! هوامو داشته باش...

 

 


شنبه 91/7/8 1:37 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
خورشید رانشانه گرفتند!!!!!!

«هوالرئوف»

خورشید را ، نشانه گرفتند

یک بار دیگر...

تا تیرگی

درصدر اقلام صادراتی شان باشد

وگمان کردند

می توان "نور" را

به انزوا کشاند...!

***

با سنگ...با خاکستر

 خورشید را نشانه گرفتند

آن روزها

 - و گاه خطابش کردند "ابتر " -

و امروز

گمان کردند با "هنر" !

***

خواب را

درچشمان پنجره ، تزریق کنند...می خواستند...!

و با تصویرهای سیاه

هم پیمان شدند

تااز ایالت های نانجیب شان

امواج مسموم شب را

در فضا

منتشر کنند...

که دزد ، نگاه بیدار را

تاب نمی تواند آورد!

«یُریدون أن یُطفئوا نورَ الله »

آنان که با ابلیس

نسبتی داشتند

اما

شعاع های لطیف نور

هماره صبح را نوید می دهد

و لو کره الکافر...

و تپش های قلب هر پنجره ای

بانگ می زند

« صلوات بر پیامبر »

________________

هی...نوشت1: «یُریدونَ  أن یُطفِئُوا نورَالله بأفواهِهِم ویَأبَی اللهُ الّا أن یُتِمَّ نورَه ُوَ لَوکَرِه الکافِرون»

هی...نوشت2: اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم والعن واهلک اعدائهم اجمعین

هی...نوشت 3:گمان کردند نور را می توان به انزوا کشاند


یکشنبه 91/7/2 11:29 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
........