سفارش تبلیغ
صبا ویژن
...من کبوترشده بودم و مقیم حرمت...

« هوالرئوف»

من

کبوترشده بودم

آسمان دایره ای تنگ و کبود

دردلم ترس از احساس فرود آمدن شاهینی

و هراس از قدم رهگذران زائر

در دلم حسرت پرواز نبود !

چون قراری ،درکنار گنبد

گوشه ی ایوان داشت...

***

من

کبوتر شده بودم

و مقیم حرمت

بال احساسم باز

و قفس ها ،همه شرمنده

ز احساس قفس بودن خویش

من کبوتر شده بودم به هوای دانه

دانه های کَرَمت ، مزه ی ایمان داشت...

***

من کبوتر شده بودم

درحوالی نگاهت

بسته بر پنجره فولادت ، دل

چشم در چشم ضریح

سخن از فاصله ها بود

و از نذر ِ دلی

که شود کاش ، ادا...

من کبوترشده بودم

وهوای حرمت باران داشت...

_____________________

هی....نوشت1: السلام علیک یا امام رئوف...

هی...نوشت  2: خواب دیدم که کبوتر شده بودم ...

 هی...نوشت 3: حاجت خودم هیچ...دلم هیچ...

لااقل حاجت چشمانم را روا کن ..یاامام رئوف !

هی...نوشت 4:  عجیب دلتنگم مولا:(((

 


چهارشنبه 91/3/24 5:16 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
گاهی چقــــــدرشایسته ی تب می شوم...

« هوالرئوف »

برشانه ام

رویش درد بود و

برلب هایم فریـــــــــــــــاد...

 فریاد ها

درامتــــداد درد

قـــــــــــــــــــد می کشیدند...

بی آنکه

رنجم کاستی گیرد

و شانه ، از التیام ، نشانه...

من ،چقـــــــــــدر شایسته تب بودم...

***

  گاهی ،

اندوه خیمه می زند

همین اطراف...

حوالی دلم...

و من ،

 چقـــدر شایسته ی تب می شوم...

  دلتنگی ، دست لاغرش را

برشانه ام می کارد...

مثل کسی

که در ازدحام جمعی

همبازی کودکی اش را ،جستجو می کند...

واژه ها ،

بهت زده هذیان می گویند...

و میخک نگاهم

می پـ ـــ ـژمــ ــ ــ ــرد از درد...

 و من

چقـــــــــدر شایسته ی تب می شوم...

فریادی قد نمی کشد ، اما

  از نام "تو"

تسکین می جویم

آیه های یاد تو را تلاوت می کنم

و تفسیر لطیف یادت

صبری ست

که شانه را التیام می بخشد...

_________________

هی...نوشت 1: گاهی چقـــــــدر شایسته ی تبم...:(

هی...نوشت 2: ازنام تو التیام می جویم...

هی...نوشت 3: خدایااااااا ! هوامو داری ؟

 

 

 

 


جمعه 91/3/19 10:51 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
قول قدم های تو...

« هوالرئوف»

در خیابان های شهر

که جاری شدی...پاک و زلال

چون چشمه...

سیل تمنا بود و اشک

که به استقبالت آمدند...

و چشم ها

قطره قطره التماس  می باریدند...

وغبار حسرت از دل می زدوند...

 پلاک ها پیغام عشق داشتند

و چفیه ها...بوی خدا...

***

مگربه مادر اقتدا نکرده بودی

در بی نشانی

که تمام شهر آمدنت را به استقبال آمدند؟

و پیرزنی

عکس کوچکی در دست ،

زیرلب می گفت :

« من

به جاده

قول قدم های تو را داده بودم...

خدارا شکر...که آمدی...»

***

ودست تمنای من

که به سوی تو

دراز شد...

دست هایم بوی خدا گرفته بود...

__________

هی...نوشت1: طوبی لکم...

هی...نوشت 2: اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک...

هی ...نوشت3:.........

 

 


شنبه 91/3/13 3:27 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
وقتی که خُلق پنجره تنگ می شود...

« هوالرئوف »

وقتی...

شقیقه پنجره درد می کند

گل های اطلسی پرده نیز

پژمرده می شوند و نازیبا...

و پرواز هیچ پرنده ای

سکوت آسمان را نمی تواند شکست...

و آواز هیچ سازی

مرهم نیست ،

بی حوصلگی اتاقم را...

***

***

وقتی که خُلق پنجره تنگ می شود...

چشمان آینه تار می بیند....حتی...

  کوچه در پشت در

به انتظار عابری می نشیند

و جز سایه ای

که در امتداد روز...می شود دراز

مرور نمی کند کسی

کوچه را...

***

وقتی خُلق پنجره تنگ می شود

و شقیقه اش بالش درد ،

که روز به شب می رسد...ولی

نسیم نمی آورد

از تو

هیـــــــــــــــــچ خبری...

***

_________________________

هی...نوشت1: وقتی تو نیستی خُلق تمام پنجره ها تنگ است...

هی...نوشت2: وقتی که خُلق پنجره تنگ می شود...

تسکین نمی دهد مرا

هیچ غزلی...:(

هی...نوشت 3:خُلق احساس من تنگ است

رنگ اندیشه ام ولی آبی ست

تا تورا انتظار می کشم ،سبزم

گرچه فرسنگ ها تا بهار باقی ست...

هی...نوشت4: خدایاااااا ! هوامو داری ؟...


یکشنبه 91/3/7 6:35 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
........