سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل انار ترک برداشت ؟ خون انار بود که می چکید؟....

« هوالرئوف »

گیسو به دست باد...

سپرده بود ،بید

و راز کرشمه ی صورتی شکوفه ها ی هلو را

گویا نسیم می فهمید...

درخت انار ، قنوت آرامش می خواند

برای پرنده های نو خانمان...

قاصدک های سرگردان...

وگل انار لبخندش را

به سنجاقکی بخشید

که تعبیر خواب های رنگی را

فقط در بال شاپرک می دید...

آری بهار بود....

شکوفه می بارید...

***

***

غبطه به حال دختر باران می خورد

 گیسو پریش...بید...

و ذوق چشمه را کور کرده بود...

  و صدای پرنده را محزون...

هرم نفس های خورشید...

و انارک تب دار...دلخون...

لب از هرچه شکوه ، فرو بسته...

گونه به سیلی سرخ می نمود

و لهیب عطش بود

که می تازید...

***

بید ، رنجور و زرد...

  در فکر مأمنی ، سرگردان...قاصدک

باد تلخ و لجوج می وزید...

و نگاه کودکانه چشمی

انار را می پایید...

قطره قطره...دانه دانه...زلال ِ زلال...

خاری به دستی خلید ؟

یا...

دل انار ترک برداشت ؟

خون انار بود که می چکید ؟...

نه !

انار لبخند می زد...با طعم رستگاری...

از جنس یک نوید...

و قاصدک...

مهمان پنجره ای بود

که نسیم را انتظار می کشید...

 

_____________

هی...نوشت 1: به نظر من انار میوه ی صبوریه...

هی...نوشت 2: لبخندی ازجنس رستگاری م آرزوست...

هی...نوشت 3: خدایااااااا ! هوامو داری ؟

 


شنبه 91/2/30 8:19 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
چشم ها؛گیج درنگ...بوم؛ غرقه به رنگ...

« هوالرئوف »

او درخت کشید ،

تو نگاه کردی...او خندید...

او پرنده کشید ،

من لبخند زدم...پرنده پرید...

او جاده کشید ،

من نگاه کردم...

تو اما...اعتراض کردی!

***

گفتی :« جاده یعنی رفتن !»

گفتم: «یعنی مقصد...یعنی رسیدن...»

گفتی :« جاده یعنی رفـــــــتن !!! »

گفتم :« یعنی افق ِورود...نوید ِرسیدن...»

***

او جاده کشید...

تو رفتی...من نرسیدم...

تو رفتی...من ماندم...

گوش به زنگ ورود...

چشم به راه آمدنت...

او جاده کشید...

من ، چشم های گیج ِدرنگ

بوم ، صفحه ای غرقه  به رنگ...

تو رفتی...:(

و هیچکدام تابلویی نخریدیم...:(

چشم آغشته به نگاهش...

گره خورده با دست های آلوده به گناهش

کاش جاده ای نکشیده بودم...

زیرلب گفت :

 کاش جاده ای نکشیده بودم...

کااااااش...

_____________________

هی ..نوشت 1:جاده یعنی انتظار ِ آمدنت...

هی...نوشت 2 : میخواهم مسافر جاده ای باشم

که مقصدش بندگی ست...

هی ...نوشت3:خدایااااااااااا ! هوامو داری؟...

 


یکشنبه 91/2/24 6:20 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
دل قَسم ها یم شـ ـکـ سـ ــ ـتــه است...

« هوالرئوف »

قَسم خورده بودم

که از فردا بگویم...

ودر کوچه ی تنگ دیروز قدم نزنم

و تمام فعل هارا

مستقَبل صرف کنم

و اگر کسی

فنجانی از دیروز تعارف کرد

بگویم : صرف شده.........ممنون !

***

قسم خورده بودم

که تقویم  ِعمرم را...

باقی مانده ی عمرم را

پــُــــــــــــر از فردا کنم....

و عمر  ِتقو یمم را

تمــــــــــــــــــــــــدیـــــــد...

***

قسم خورده بودم

که زندگی ِ امروزم را با فردا گره بزنم...

و با امروز  ِزندگی ام ، کلامی از دیروز نگویم...

قسم خورده بودم

اما...

همیشه خاطره ها سرزده می آیند

و به دنبال آن ، حسرت ها...

خاطره ی کوچه باران زاد...

و حسرت نیامدن عابری

که عاشق باران بود

گرچه سهمش را گرفت ؛

نمناکی...در حوالی چشمی...

***

دل قسم هایم شـ ــ ـکـ ـسـ ـت :(...

حالا من مانده ام که چگونه

دل قسم هایی را که شـ ـکـ ـسـ ـتـ ـه ام

به دست آورم...؟

کفاره هر قسم ،

چند لبخند دورغین است ؟

چند بغض فرو خورده ؟...

___________________

هی...نوشت 1:چگونه دل قسم هایی را که شکسته ام

به دست آورم؟

هی...نوشت2 :دل قسم های دیروز شکست...

سرقسم های فردا سلامت...

هی...نوشت3 : خدایاااااااا ! قسمت میدم...هوامو داشته باش...

 


سه شنبه 91/2/19 5:17 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
کاش الماس ِ التماسم را بهایی بود...

« هوالرئوف »

شبانگاه ،

بذر ستاره کاشت ،

در دل آسمان

و نیمه شب ، شاخه های نور را درو کرد...

و تا صبح

الماس التماس افشاند...

به پای قدم های نیامده ات...

***

سحرگاه

دهقان پیر

بذر لاله عباسی پاشید

بر پهنه دشت

و سفره ای از گلخند و شبنم مهیا کرد

برای افطار لحظه هایی

که اذان ورود ات را

انتظار می کشیدند...

اما...:(

 

***

و من ،

بذر واژه افشاندم

برکاغذ...

و بر کویر احساسم

شعر های بی قافیه رویید

که در ردیف سپید ترین شکوفه های دلتنگی

  محتاج باران بود...

***

من...شب...دهقان...

والماس التماس مان...

بها ؟ نه ...کاش بهانه ای بود

برای آمدنت...

 

____________

هی ...نوشت1:کاش الماس ِ التماسم را بهایی بود...

هی ...نوشت2:کاش شعرهای بی قافیه ام ردیف بود...

هی...نوشت3: خدایاااااااااااا ! هوامو داری ؟...


پنج شنبه 91/2/14 9:16 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
بازی «یه قل -دوقل » رو دوست دارم...چون...

« هوالرئوف »

سنگ های گرد و ریز  ِ قشنگ

شده بود ابزار بازی بعد از ظهرش

توی کوچه بن بست

پشت در

کنار خانه ی ما

روی قالیچه دست بافت مادربزرگ

بازی " یه قل -دوقل "...

خنده... ،

های و هوی کودکانه ای معصوم

برفضای کوچه حاکم بود...

***

***

سنگ کوچکی را به اوج می فرستاد

و سریـــع

سنگی از روی زمین بر می داشت...

ودو باره...

دست های کوچک مهربانش

می شد آغوش سنگ در حال فرود...

گاهی اما...

سنگ سر به هوایی

به خطا می رفت و سقوط می کرد...

خاک نشین نمی پسندیدش..

و دوباره برش می داشت...

من همیشه می گفتم :

چقدر مهربان است  "او"

دختر همسایه را می گویم...

***

_______________

 هی ...نوشت 1:

  اما

مهربان ترین " تو "یی

که همیـــــــشه

آغوش مهرت باز است...

تا مبادا

بنده ای در حال هبوط

زمین بخورد...

هی ...نوشت 2:دلم به تو خوش است در تمام لحظه های بی قراری ام...

هی ...نوشت3: خدایا ! هوامو داشته باش...

_______

بازی یه قل دوقل رو دوست دارم...

چون تو این بازی نباید هیچ کی زمین بخوره...

 

 


شنبه 91/2/9 6:58 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
دلی سوخته نالید: «بأی ذنب قُتِلَت ؟»

« هوالرئوف »

سراحساس بر زانوی غم بود...

واژه ها ، جامه عزا بر تن کرده بودند...

مرثیه ها بر سینه می زدند...

کلام بغض کرده بود...

وقطره های اشک در چشم نگاه می دوید...

صبر ،دخترکوچکی را دلداری می داد...

آه ، کودکی دیگر را تسلیت...

وسکوت ، مردی را تسلی...

***

شمع شرمگین بود

که نسبتی با آتش دارد..

نسیم ، بوی مظلومیتی سوخته را حس می کرد...

زمان از حرکت باز ایستاده بود...

شب جرات نداشت به نیمه برسد...

نفس ، به شماره افتاده بود...

ماه ، سیاه پوشیده بود...

کوچه ناباورانه نگاه می کرد...

***

***

اما سرانجام

دری سوخته باز شد... بأیِ ذنبٍ حُرقت

دلی سوخته نالید :

« بأیِ ذنبٍ قُتِلَت ؟»

وعلی  عشقش را

دلش را...

مادر کودکانش را...

امانت پیامبرش را...

علی تمام هستی اش را

برروی دست های بسته تشیع کرد :(((

***

کوچه ناباورانه نگاه می کرد ؛

حال زهرا که خوب بود...

فقط کمی چادرش خاکی بود و...

پـ ـهـ  ـلـ ـو ـیـ ـشـ...

_____________

هی...نوشت1: واااااااااااااااای مادرم :(((((((((

هی...نوشت2:یا مولاتی ! یا فاطمه ! أغیثینی...

هی...نوشت 3: قلمم را نذر مادر کرده ام این بار....

خداکند بپذیرد...


یکشنبه 91/2/3 2:11 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
دلتنگم اما...مبنای دلم ،دلتنگی نیست ...

« هوالرئوف »

 " تکلیف "چیست ؟

نفس کشیدن...

زنده بودن...

زندگی کردن...؟

 "قدر متیقن " تکلیفم این روزها ،

نفس کشیدن است...

اما

اگر  " أماره ای " قائم شد که من ،

روزهای بی تو بودن را نفس می کشم...

باورنکن که زندگی می کنم !

یک بار خلاف  " قاعده "عمل کنیم ؛

بگذار یک بار  "مثبتات أماره  " "حجت " نباشد...

ومشهور هرچه می خواهند بگویند...

***

هرگاه " اجماع  "می کنند 

درهجوم بر حریر لطیف قلبم

دلشوره و دلتنگی ،

یاد تو را " استصحاب " می کنم

گرچه در حضور مدام یادت ،

هیچ گاه " شک " نکرده ام

اما بگذار بازهم در لحظه های حیرانی

نام تو تکلیف دلم را روشن کند...

***

هیچ  " دلیل محرزی" ندارم

وحتی نمی دانم چرا

مشهوراحساسم

ازثانیه های گذشته رنجیده ست ؟

چرا خاطرم

از خطیر یک اتفاق ساده حرف می زند ؟

چرا عمل به ظنّ می کند

وقتی سایه ی عابری برجاده می بیند؟

و ...

***

 " اصل اولی " این است

که  "مبنا "ی دلم دلتنگی نیست...

اما ... بی تو دلتنگم :(

اصلا مرا با سیره عقلا چه کار...

وقتی مدام در هوایت پریشانی می کنم؟

__________

هی...نوشت 1:یادتو را استصحاب می کند...دلم را می گویم...

هی...نوشت 2:الهی ! دلم ثقه است باور کن ...

اگرچه این روزها تکلیفش رانمی داند:(

هی...نوشت 3: لطفا دوستان غیرطلبه سوال نکند و...

دوستان طلبه اشکال :)

.........

حتما که نباید تصویر مرتبط با متن باشه....


جمعه 91/2/1 10:45 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
........