سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اطلاعیه...گمشده ! ...اطلاعیه

« هوالرئوف »

من....باران...نم نم...

وغزل هایی

که بر شانه خیال روییدند...

گرچه رهگذران ،

قدر باران ندانستند...

و زیرچتر خزیدند...

عابری اما

شاعر شد...

زیر باران رفت...

من ، همـ ـ ...

 

 

خاطره فوق

مربوط به دیروزی ست

که در ازدحام حادثه ، نه !

در عصر ساکت اردیبهشت

در خم همین کوچه

اتفاق افتاد !

وی ، قصد پیوستن به فردا را داشت

و به علت بُعد زمان

دیگر مراجعت ننمود !

لازم به ذکر است ؛

نامبرده ،

خاطره ای فراموش ناشدنی ست

 و تا امروز

از ذهن کوچه پاک نشده ست

از تو

که ازدیروز اطلاع داری

و بر امروز ، آگاهی

تقاضا می شود

که فردا را مهربان تر رقم بزنی...

شاعری از این کوچه

دوباره رد بشود....شاید...

__________

هی ...نوشت 1: عابری ...زیر باران رفت...

هی...نوشت 2: خدایا ! زیرباران رحمتت پناهم ده...

هی...نوشت 3: خدایا ! هوامو داشته باش...

 

 


شنبه 91/7/8 1:37 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر