سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شکلات های مغزدار کودکی...

« هوالرئوف»

در کوله ام

کتاب بود..

ومداد رنگی هایی

از دو طرف تراشیده و تیز

مهم نبود که خطم خوب نیست...

وقتی مدادم فقط مشق نمی نوشت

و مداد رنگی هایم

درد را بلد نبودند بکشند...

وقتی هر واژه که از دستم سر می خورد

می نشست درست روی خط

کنارواژه دیگر ...آرام

و دفترم پر بود

از مشق نقاشی های شیرین...

 

***

در کوله ام

دفتر بود... و شکلات

و من کاشف خوبی بودم

وقتی عوض می شد

جای شکلات های مغزدار

 که دل شان پر بود

از شیرینی روزهای کودکی  ...

***

باد بادکم با پرواز

نسبت خونی داشت...

  بهار را

پا به پای پروانه ها می دویدم

و پاییز را

شانه به شانه ی بعد از ظهر

قدم می زدم...

در کوله ام

خورشید بود

و تکلیف فردایم روشن...

***

یک روز اما

کودکی ام را آویختم

به عقربه های همان ساعت قدیمی

که راه می رفت

روی اعصاب مادرم...

و رفت...

کاش کمی از خرد سالی ام را

برای سالخوردگی ام

ذخیره کرده بودم

در جیب ِ کوچکِ کناریِ کوله...

دلم شکلات مغزدار می خواهد

با طعم کودکی

و کمی خورشید...

تکلیف فردا را نمی دانم...

_____________

هی ...نوشت 1: کمی خورشید لطفا !

هی ...نوشت 2: کاش خرد سالی ام را ذخیره کرده بودم برای سالخوردگی...

هی ...نوشت3: خدایا ! هوامو داری ؟...

 

 

 

 

 


دوشنبه 91/10/18 8:44 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر