سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باور ِسرد...

« هوالرئوف »

هوای کوچه سرد است...

انجماد رژه می رود

روی نگاه آب...

و باور سردی

می نشیند روی صورت باغچه...

وانمود می کند

با زمستان گرم گرفته است

خورشید

با لبخند رنگ رفته اش !

هوای کوچه سرد است

و دلم می لرزد...

***

هوای اتاق دم کرده...

و آرزویی سالخورده

مدام غر می زند به افکارم

که چرا اختیار پرده به دست نسیم نیست ؟!

و چرا دستگیره

اختیار را از پنجره می گیرد

به ناحق ؟!

آینه تب کرده ،

تصویر مبهمی از

یک مشت واژه سرگردان

برایم می فرستد انگار

- که به هیچ شعری تن نمی دهند !-

وقتی روبرویش می ایستم

آغشته به اندیشه...!

هوای اتاق گرم است

دلم اما می لرزد...

***

هوای پنجره که می زند به سر اتاق

 نگاهم 

گنجشکی را که در پناه پنجره کِز کرده

سخت داغدار می شود...

هوای اتاق گرم است

دلم اما می لرزد...

__________________

هی...نوشت 1 : هوای اتاق گرم است دلم اما می لرزد...

هی...نوشت 2:...

هی...نوشت 3 : خدایاااا !تمام دلگرمی ام تویی...

 

 


سه شنبه 91/10/12 11:25 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
قول ِ شاعرانه...

 « هوالرئوف »

قول می دهم

که سر باز نکند

بغض هایی که در نگاهم

ته نشین شده اند...

به روی جاده نمی آورم

که فاصله بوده !

قول می دهم

چشم در چشم باران

روزهای ابری را

گِلِه نکنم...

و دیروز های ِدلگیر را

خم به ابرو نیاورم...

قول می دهم...

***

قول می دهم

برق ِچشم ِ ستاره ها را

برای کوچه

قرض بگیرم

تمام قاصدک ها را

به یک نشست خبری دعوت کنم

گندمزار را

وقف گنجشک های بی آشیانه...

و باد بادک ها را

با نسیم ، همراه...

آبی ترین پیرهنم را  بپوشم

و تمام ِشعر های ِنا تمام را

در اختتامیه ی انتظار

فرجام بخشم ،

فرشته ها را

در یک ضیافت ِآسمانی

به صدای ِخنده ات

مهمان کنم...

قول می دهم...

تو فقط ...بیـــــــا...

_____________________

هی...نوشت1:قول می دهم که دیروز های دلگیر را

خم به ابرو نیاورم...

هی...نوشت 2: قول می دهم...

دست ِ لزران ِاجابتم جز تو، نخواهد...

هی...نوشت 3: خدایا ! هوامو داری ؟...


شنبه 91/10/9 9:51 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
حوالی ِ حوصله...

« هوالرئوف»

باران که می بارد

بردستانت

رنگین کمان می روید...

در نگاهت افسون ِصد قاصدک می رقصد

و در صدایت

پرواز ِگروهی ِ چلچله ها

جان می گیرد...

و مردم ِ آن طرف ِ خیابان

سهم شان را

از لبخندت

برمی دارند ؛

یک تکه شادمانی

روی میز صبحانه...

و روز ، متولد می شود...

***

باران می بارد

خورشید ، خود را

از آسمان پس می گیرد

بوی باران منتشر می شود

در حوالی حوصله ام

تو را

به چشمانم می سپارم...

دستم به دامن رنگین کمان نمی رسد

آرزو هایی را

که در چشمم حلقه زده

بر بال پرنده ای می نشانم

باشد خدا نگاهشان بکند...

***

یک فنجان چای...

سفره عصرانه...

گنجشک های ِ خیس ِ مهربان

که در پناه ِ پنجره

پناه گرفته اند...

خدا کند

که خدا کنار سفره بنشیند...

و دستم 

به دامان رنگین کمان برسد...

_______________

هی...نوشت 1 : حوالی حوصله ام ابری ست...

هی...نوشت 2 : باران می بارد ...خدا مرا می شنود...

هی... نوشت 3 : خدایااااا ! هوامو داشته باش...


چهارشنبه 91/10/6 1:8 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
کبوترانگی...

« هوالرئوف»

نوید روشن هیچ پنجره ای

دردواره های روح ِ مجروح را

مرهم نیست...

دخیل می بندم

التماسی خیس را

به پنجره فولادت...

دعای شفا بخوان...!

***

عطر زخمی تازه

دستش را

برشانه ام می کارد

و حجم ِبی رحم ِ قفس

کبوترانگی ام را

حتی بال های سوخته ام را

انکار می کند !

دلم پراست

از تلاوت ناگفته ی پروازی

که صحن آزادی را

مرور کند...

***

امتداد  عطشی

از رواق دلتنگی می گذرد

و در حوالی سقاخانه

ترانه ی تشنگی را

برایت

از بَر می خواند...

 و یک آسمان انتظار

مقیم می شود

فانوس نگاهم را

.

.

.

چشمانم را اجابت کن...

_____________________

هی ...نوشت1 : السلام علیک یاامام رئوف...

هی...نوشت 2: کاش کبوتر شده بودم در حوالی نگاهت...

هی...نوشت 3: خودم هیچ...دلم هیچ...لااقل حاجت چشمانم را روا کن...:(

 


یکشنبه 91/10/3 10:30 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
طواف ِخواهش...

«هوالرئوف »

طواف می کند

کبوتر نگاهم

وسعت فیروزه ای گنبدت را

و تو چقـــــــــــــــــدر دیرکرده ای !

***

تاخیرت را

در کشتزار کوچک ِ دلم

نرگس می کارم ...والتماس

دست های لرزان اجابت

قد می کشد

در امتداد فاصله ها

و عقربک ها

لحظه های کال را

جــــــــــــــــار می زنند

کسالت تقویم

 از روزهای نارس 

حکایت می کند

***

شب به درازا کشیده است

بی ستاره....پرحادثه !

بی مهتاب.... پر التهاب

و تو چقـــــــــــــــدر دیر کرده ای !

***

واژه هایم را

وقف باران کرده ام

و نماز ِ دلم رابه تو اقتدا...

بوی سپیده می دهی

بیا و أمن یجیب هایم را

به گوش خدا برسان

طلوع کن

و صبح را غافلگیر کن

شب به درازا کشیده است...

___________________

هی...نوشت 1: شب به درازا کشیده...

هی...نوشت 2: وتو چقدر دیرکرده ای !:(

هی...نوشت 3: می نشینم بررهت چشم انتظار...

مثل یک سکــــــــــــــــوت خیســــــــــــــــــــ...آدینه وار...


جمعه 91/10/1 2:11 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر