احساس های نا ردیف...

« هوالرئوف »

تو ترسیدی...

دلت ریخت...

از دستت افتاد

غزل دخترانه ی قشنگی

و تکه....تکه...شد...

هر واژه در کنجی از اتاق

به قاب های گُنگ خیره ماند

و احساس های نا ردیف

سر به شانه ی

صندلی های محزون گذاشت...

  قافیه ها

سربه کوه گذاشتند

درد بی وزنی را

و هر مصرع

گوشه ای سربه زانو ...

بی قافیگی را...

***

شکست

دل شیرین ترین شعرت

آنقــــــــــدر

که در صدایش

هیچ کبوتری نخندید...

و در دستانش

باوری جز پاییز نرویید...

تو ترسیدی...رنگ او پرید

تو ترسیدی...دل او لرزید

تو ترسیدی...

و او در تلاطم بحری طویل

ساحل را گم کرد...

***

 حالا

پریشانی اش را

در یک مشت واژه ی سر در گم

هر روز برایت

شعری نو می سازد...

تلخ ترین احساس را

با جرعه ای لبخند

به اجبار می نوشد

- درست مثل تو

وقتی قرص هایت را می خوری...-

.

.

.

شاعرانگی هم عالمی دارد...

 

________________

هی...نوشت 1:حال ناب ترین شعرت ردیف نیست...

هی...نوشت 2: دعا کن تاب بیاورد...

هی...نوشت 3 : الحمدلله علی کل نعمه...

 


شنبه 91/11/7 12:17 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
هذیان...

« هو الرئوف »

حالم خوب است...

  آتشی که در دلم شعله می کشد،

آنقدر سرگرمم می کند

که پیشانی ام

داغ می شود

از وقتی قناری همسایه نمی خواند

و دیگر کمتر صدایی

می تواند مرا به خدا برساند...

رنگ پریدگی لبخندم

ازسرمایی ست

که به جان کوچه ریخته...

چشمانم ؟ گود نیفتاده...

به ماه آغشته شده

فقط کمی بیشتر از همیشه...

***

حالم خوب است...

سرگیجه نیست ؛

انعکاس پرواز پروانه هایی ست

که به سکوت یک غار

در دور دست

خو گرفته اند...

صدایم نمی لرزد

ارتعاش بال کبوتری ست

که در شعرم می پرد

و دوباره دست خالی

می نشیند

روی شانه ی خیالم...

***

حالم خوب است

دست هایم گرم تر از همیشه اند

بی حوصلگی این لحظه ها

آنقدر سرگرمم می کند

که تو خیال می کنی

تب دارم...

حالم خوب است...

  هذیان ها بیخود شلوغش می کنند...

_________________

هی...نوشت 1:از وقتی قناری همسای نمی خواند

کمتر صدایی می تواند مرا به خدا برساند...

هی...نوشت 2:حالم خوب است...

هی نوشت 3:خدایاااا !...

 


دوشنبه 91/11/2 1:5 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
تقدیر ِ دست...م...

« هو الرئوف »

گیج اند و سردر گم

و به هیچ شاهراهی

ختم نمی شوند

و نه به مقصدی...

در تقاطع ها

می رسند به هم

و باز می شوند جدا...

و من

آنقـــــــــــدر پشت چراغ قرمز می مانم

که زیر پایم

علف سبز می شود

و گل های  آبی

از رنج تشنگی

در دست دختر گل فروش

خمیازه می کشند...

زرد می شوند...

 و پژمرده...

و نگاهش

در حسرت اسکناسی مچاله

آه می کشد...

***

رسوب کرده

التماسی خاک گرفته

برباور دست هایم...

بی حوصلگی

دارد تمام تقدیر مرا فتح می کند

گیج اند و سردر گم

آنقـــــــــــــــدر

که هیچ فالگیری

نتوانسته است

تو را بخواند

از خطوطی که

بر کف دستم نشسته است...؛

  « منتظری...

یک نفر برایت دعا می کند... »

بیرون می زنم

از این خطوط گیج ِ مبهم ِ سردر گم

دست تقدیر را می گیرم

به سوی تو می آیم

خداکند دیر نشود...

و تقدیر دستم

اجابت باشد...

_____________

هی...نوشت 1: منتظرم ؟

هی...نوشت 2:یقین دارم برایم دعا می کنی...

هی...نوشت 3 : خدایاااا ! تقدیر دستانم را اجابت قرار ده...

 

 


پنج شنبه 91/10/28 11:41 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
ضیافت...

« هوالرئوف »

از چشمانی که

هم بازی شاپرکند

خوب پذیرایی کنید ...

به سایه هایی

که در این حوالی جاری ست

نور بدهید...

با کهکشان

به لهجه ی دورپرواز ترین پرنده

حرف بزنید...

به پنجره ها خورشید تعارف کنید

و دست فانوس ها را

در دست مهتاب بگذارید...

آواز گنجشک هایی را که

روی انگشت اشاره ام می نشینند

به گوش آسمان زمزمه کنید

و آبی ِ مضاعف را

تکریم...

یک بار دیگر مهمان ها را بشمرید !

چیزی از قلم نیفتاده ؟

یک فنجان غزل

یک شاخه لبخند

و یک نگاه

که مانده به راه...

.

.

.

چیزی از قلم نیفتاده ...

شادی ِبازیگوشی

در دلم ازدحام می کند...

عجب ضیافتی برپاست

وقتی خیال تو می آید...

خیال تو...

__________

هی ...نوشت 1 :عجب ضیافتی...!

هی ...نوشت 2:...

هی...نوشت 3:خدایاااا ! هوامو داشته باش...


دوشنبه 91/10/25 11:26 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
خیال ِسبز

« هوالرئوف »

چکه چکه التماس

می چکد از دستش ،

تداوم بغضش را

به هق هق ی سرخ

وصله می زند ،

بریده...بریده

تمام راه ها را

که تو مقصدشان نیستی

بی راهه خطاب می کند ،

می گریزد

از فاصله هایی

که دوری ات را

وساطت می کنند

و پناه را

از تو اجازه می گیرد

دلم  را می گویم !

ضمانتش می کنی ؟

***

باز می کند

سجاده اش را

رو به آفتاب ،

لحظه های زمین گیر را

خط می زند...

دست آسمان را می گیرد ،

دلتنگی اش را با اشک افطار می کند...

با جبرئیل هم سفره می شود

و از مهربانی هایی

که تو معنی کرده ای

سهمش را بر می دارد

یک تکه نگاه

که با تلاوت نامت

متبرک می شود...

دلم را می گویم

خیال می کند

روبروی ضریح ات ایستاده است...

 

___________

هی...نوشت 1: السلام علیک یاامام رئوف...

هی...نوشت 2: دوباره خیال برش داشته ،دلم را می گویم...:(

هی ...نوشت3 :حاجت خودم هیچ...دلم هیچ...لااقل حاجت چشمانم را روا کن...

 

 


شنبه 91/10/23 1:0 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
فرزندِخَلفِ صبر...

« هوالرئوف »

1

همقدم با مادر

کوچه را که پیمودی

داغ ِگونه ی نیلی

دلت را آتش زد

و شعله های در

دریایی از آتش

در دلت روشن نمود...

2

بر اریکه ی سکوت که تکیه کردی

- فرزند خلف صبر ! -

غربت را

نوشیدی

جرعه...جرعه

در کاشانه ات...

شنیده بودم

جگر از تشنگی بسوزد

اما

تو که نوشیده بودی ،

تمام نیل ها

که مهر مادر توست ،

عطش ات از کجا سرچشمه می گرفت ؟!

تمام نیل ها مهر مادر تو بود

که تو

چهره ای نیلی به ارث بردی ،

حسین ؛ عطش

و زینب تشت خون !

و چه تلخ است قصه تشت و خون... !

و طنین ابدی غزلی کبود

چه محزون !

3

و پلک های شهر

آنقدر سنگین بود

و چشمانش آنقدر در ساحرانگی خدعه ، فرو خفته

که ندید

خورشید از خاک طلوع کرده

و آسمان

ابتلایش را به شب

به تعزیت نشسته است...

4

انزوای دستانم را

به تکدّی باران

به پنجره های خاک گرفته بقیع ات

گره می زنم

و فانوس ِ بی سوی دلم را

تا کهکشان کرامتت

اوج می دهم

  حضرت کریم !

___________________________

هی...نوشت 1: قلمم رانذر حضرت کریم کرده ام این بار...

هی...نوشت2 : انزوای دستانم را دریاب...

هی ...نوشت 3 :بقیة الله آجرک الله...

 


پنج شنبه 91/10/21 9:48 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
شکلات های مغزدار کودکی...

« هوالرئوف»

در کوله ام

کتاب بود..

ومداد رنگی هایی

از دو طرف تراشیده و تیز

مهم نبود که خطم خوب نیست...

وقتی مدادم فقط مشق نمی نوشت

و مداد رنگی هایم

درد را بلد نبودند بکشند...

وقتی هر واژه که از دستم سر می خورد

می نشست درست روی خط

کنارواژه دیگر ...آرام

و دفترم پر بود

از مشق نقاشی های شیرین...

 

***

در کوله ام

دفتر بود... و شکلات

و من کاشف خوبی بودم

وقتی عوض می شد

جای شکلات های مغزدار

 که دل شان پر بود

از شیرینی روزهای کودکی  ...

***

باد بادکم با پرواز

نسبت خونی داشت...

  بهار را

پا به پای پروانه ها می دویدم

و پاییز را

شانه به شانه ی بعد از ظهر

قدم می زدم...

در کوله ام

خورشید بود

و تکلیف فردایم روشن...

***

یک روز اما

کودکی ام را آویختم

به عقربه های همان ساعت قدیمی

که راه می رفت

روی اعصاب مادرم...

و رفت...

کاش کمی از خرد سالی ام را

برای سالخوردگی ام

ذخیره کرده بودم

در جیب ِ کوچکِ کناریِ کوله...

دلم شکلات مغزدار می خواهد

با طعم کودکی

و کمی خورشید...

تکلیف فردا را نمی دانم...

_____________

هی ...نوشت 1: کمی خورشید لطفا !

هی ...نوشت 2: کاش خرد سالی ام را ذخیره کرده بودم برای سالخوردگی...

هی ...نوشت3: خدایا ! هوامو داری ؟...

 

 

 

 

 


دوشنبه 91/10/18 8:44 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر