هشدار...!

« هوالرئوف »

گرچه هنوز هم

ذهنم آغشته است

به ضرباهنگ های کودکانه ی شاد

تو از راه می رسی اما

سرزده و بی باک

و پابرهنه ، می دوی

میان هجاهای شعرم...

میان همین حرف های ساده ی معمولی...

می ایستی

درست پشت سرم

وقتی روبروی آینه می ایستم

و در نگاهم

ته نشین می شوی

من

تصویرم را

از آینه پس می گیرم

و باران

چشم های سرگردانم را

از بلا تکلیفی می رهاند...

هر روز

با غروب تبانی می کنی

که تاریکی را

به رخ خورشید بکشد...

می دانم

 که از تو گریزی نیست

و  آمدنت محتوم است...

اما

این یک خواهش نیست

هشدار است ؛

  مبادا ای غم

که دلم را

جز به غمش

مبتلا کنی...

_________

هی...نوشت 1: دلم را جز به غمش مبتلا نکنی..

هی...نوشت2:ختم مجربی ست یاد مدام او...

هی...نوشت3: خدایاااا !...

 

 

 


چهارشنبه 91/12/23 11:42 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
فصل پنجم ...

« هوالرئوف »

فصل اول

درخت

میزبان بال پرنده هایی ست

که سرخوشانه

پرواز را

زمزمه می کنند...

رود به اشتیاق دریا

می خواند

و قاصدک ها

می دوند دنبال هم

تا بی کرانه ی آسمان

اما

آنقدر بهار نیست

که گل های پیرهنم

شکوفه دهند...

***

فصل دوم

روز از گوشه ی ایوان

آویزان شده است

و شب پره ها

هر شب

در بزم مهتابی

می رقصند

افسوس آنقدر تابستان نیست

که گیلاس

ذائقه گنجشک ها را

شیرین کند...

***

فصل سوم

ابر می بارد

پنجره های ساکت

درختان اندوهگین دوطرف خیابان را

تماشا می کنند

نه آنقدر شاعرم

و نه آنقدر پاییز است

که فصل بی برگی را

زیر درختان قدیمی

قدمی بزنم...

***

فصل چهارم

باد می توفد

آسمان شیهه می کشد

خورشید

پایش را

از زندگی زمستان

کنار کشیده است اما

آنقدر سرد نیست

که پالتوی خز دارم را

از خواب زمستانی بیدار کنم...

فصل پنجم

برگ های تقویمم تمام می شود

این چندمین سال است

که برایم جدید نیست

پیراهن جدیدم را

نگه می دارم

برای فصلی که

نسیم عطر خنک ات را

به همراه می اورد

برای فصل پنجم زندگی ام ؛

فصل بی آرزویی...!

_________

هی...نوشت 1:فصل ها را می شمارم...

هی...نوشت 2:فصل پنجم را چشم به راه می مانم...

هی...نوشت3:خدایا !....

 

 


جمعه 91/12/18 11:46 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
اسکناس های مچاله

« هوالرئوف »

روی اعصاب کوچه ای راه می رفت

 - که بعداز هیاهوی نیمروز

تازه دراز کشیده بود

در هوای ابری بعدازظهر-

صدای وانت دوره گرد

که سماور شکسته می خرید و

فرش کهنه...

بازار خانه تکانی

داغ بود

حتی داغ تر

از چای سماور شکسته ای

که دختر همسایه فروخت

و مادرش

زُل زد

به اسکناس های مچاله ای

که نشانی نداشت

از خاطره ی چای عصرگاهی

در حیاط قدیمی...

 همسایه ی دیگری

کتاب های درسی پارسال را فروخت

و دخترش

بی دانش شد...!

بعداز ظهر ابری

محزون بود

صدای وانت دوره گرد

روی اعصاب من راه می رفت

خاطره می خرید ،

 اسکناس مچاله می داد...

 

_________________

 

هی...نوشت1:...

هی... نوشت2:...

هی... نوشت3:...

 

 

 


یکشنبه 91/12/13 8:6 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
تکاپوی هجرت...

« هوالرئوف »

جسم بی روح مسافری

روی دست جاده خواهد ماند

و خیال پرتاول نرسیدن

خاطر عبور را

مکدر خواهد کرد

وقتی فاصله ها را

با قدم هایی حقیر

شماره کنم...

***

وصله ها نمی پوشاند

برهنگی اندوهی را

که بر شانه ی کبوتر بی بال دلم

می روید

و تلاش ها بی فایده است

هیچ واژه ای را

نمی توان به وصال

ترجمه کرد...

به تنگ آمده ام

وسعت حصار فاصله را

بیرون می زنم

از خودم

هجرت می کنم

به آغاز یک تکاپوی بی پایان...

ختم به خیر می شود

پنجره

اگر رو به باران

گشوه شود...

_________________

هی...نوشت 1: بیرون می زنم از خودم...به هوای تو...

هی...نوشت2:اگر از تو بنویسند ،

ختم بخیر می شود عاقبت واژه ها...

هی...نوشت3:

 


جمعه 91/12/11 12:6 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
مبتلا شدم...

«هوالرئوف»

تقویم ها

در تب کسالت

روزها را

دست و پا می زنند

و عقربک ها

به جان ثانیه های بی تو

نیــــــــــــش...

***

و من

که بیش از این

از جهان انتظاری ندارم...

به تنگ آمده ام

روز های نبودنت را...

 زمین

برایم جاذبه ای ندارد

از وقتی مجذوب

آسمان نگاه تو شدم...

  در فصل خشک سالی ِ

بال و آسمان

  به پرواز مبتلا شده ام...

و در بیگاه روز های ابری

مثل سایه ای سیاه

 به خورشید مبتلا  ...

من

به تو مبتلا شده ام...

.

.

.

و چه ابتلای قشنگی ...!

 

________________

هی ...نوشت 1:من مبتلای تو شده ام....

هی...نوشت 2:ختم مجربی ست یاد مدام تو...

هی...نوشت 3 : السلام علیک یا مولای...

 

 
جمعه 91/12/4 6:59 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
غمزه گنبد...

« هوالرئوف »

برادرم

آفتاب سفارش داد...

دخترهمسایه ، دعا...

و کبوتری

که پشت پنجره کِز کرده بود

فرصت پرواز...کنار پنجره فولاد...

وقتی فهمیدند به دیدن تو می آیم...

***

دلم گواهی می دهد

دستم به اجابت می رسد

وقتی کمیل را

در حرمت بخوانم...

قدم هایم

به رسیدن ایمان آورده اند...

و چشمانم

- که می دانم

دوباره غمزه گنبدت را

تاب نمی آورد -

می بارد...

صدایم لبریز است

از لبخندی

که روی بغض های فروخورده می پاشد

***

رو به آسمان ایستاده ام

حالا نبض دلم تند تر می زند

دوباره هوای کبوتر شدن بَرش داشته...

چمدانم پراست از

هیاهوی سکوتی یک ساله

که در صدای نقاره رهایشان می کنم...

و نگاه نمناکم

سرشار از انتظاری

که با تو نجوایش می کنم...

می آیم زخم هایم را

در زمزم سقاخانه ات بشویم

و کعبه ی ضریح ات را

طواف کنم...

و نذر دلم را ادا...

خیال نیست...

میـــــــــــ آیــــــــــــم...

____________

هی...نوشت 1: السلام علیک یاامام رئوف...

هی...نوشت 2:دلم  ،دوباره هوای کبوترشدن برش داشته ...

هی...نوشت3:خیال نیست...می آیم...

هی...نوشت4:خداکند دستم به اجابت برسد...

___________

فک نمی کردم دوست عزیزم(منزل جناب مرصاد)اینقدر مستجاب الدعوه باشه:دی

 

 


چهارشنبه 91/11/18 7:50 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
کام ِ تلخ ِ فنجان...

«هوالرئوف»

من و یک بعداز ظهر

در همان گوشه ی دنج

سریک میز نشستیم با هم

و سفارش دادیم

چای و آواز و انار...

و به هم شعر تعارف کردیم

سعی کردیم دل فنجان را

خوش نماییم

به حبه قندی...

سعی کردیم

که لبخند زنان

بی تفاوت باشیم

به نگاه نگران اندوه...

و زمین را گشتیم

پی ِ یک آلاچیق

که کمی چرت زند

در پناه سایه

خواب های سبک بعداز ظهر

ناگهان خاطره ای

روبرویم ،سر آن میز نشست....

و سفارش داد

چای و....

دیگر هیچ...

و نگاهش را

به کسی قرض نداد

با کسی حرف نزد

- کام فنجان تلخ ماند -

چشم در چشمم دوخت

سایه ی سنگینی

روی پلکم افتاد

رفته بود بعداز ظهر

باز کردم چشم ها را وقتی

و صدایی پرسید :

 «چه داشتید خانوم ؟»

من صدایم را صاف کردم :

چای... باطعم تنهایی...

____________________

هی...نوشت 1:...

هی...نوشت 2:...

هی...نوشت3: خدایا ! هوامو داشته باش...


شنبه 91/11/14 9:9 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر