همچو قابی ، خسته از نقش مکرر گشته ام...

«هوالرئوف»

بی تو در فصل چمن پاییز وپرپر گشته ام

همچومرغی درقفس،بی بال وبی پرگشته ام

بی تو من مانند شمعم ، بی قرار وزرد روی

شب نشین یاد تو ، تا صبح محشر گشته ام

 بی تو مانند سه تاری ، دل غمینم ، پرنوا

همچو شعری ، میهمان کهنه دفتر گشته ام

بی تو مانند غروبم ، خالی از روح حیات

بی صفا چون باغ بی سرو و صنوبر گشته ام

بی تو مثل زورقی ، در چنگ طوفان بلا

راهی دریای هجر ، از شوق دلبر گشته ام

بی تو روزم تیره چون روی شب است

همچو قابی ، خسته از نقش مکرر گشته ام

رفتنم را از چمن ،بشنو ولی باور نکن

هرکجایی رفته ام ،با جان ودل برگشته ام

 

شعرنوشت: بیت آخرو به عبارتی بیت الغزل این شعر،از اشعار برادر بزرگوار جناب مهاجر است...


چهارشنبه 90/4/1 12:49 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
ای کاش امشب تاقیامت،شب بماند...

« هوالرئوف»

اللهم عجل لولیک الفرج

برآسمانم کاش امشب مه درآید
یاعمرمن،یادوره هجران سرآید

بر شوره زار فکرمن شعری بروید
با من سخن از آرزوهایم بگوید

  ایکاش امشب تاقیامت شب بماند
یا اینکه شعرم را خدا امشب بخواند

ایکاش تا اوج رهایی می پریدم
امشب صدایی از خدایم می شنیدم

ایکاش وقتی قلب من شدپاره پاره
مثل غروب آینه،مرگ ستاره

برشامگاه غربتم ،مهتاب باشی
من تشنه کامی بینوا،تو،آب باشی

ایکاش دردم را تو درمان باشی امشب
ایکاش شعرم را تو خواهان باشی امشب

ایکاش امشب از وفا ای مهربانم
دستم بگیری زهره هفت آسمانم

عمری زهجران سوختم ای کاش جانا
یک دم بخوانی آیه ی«برداً سلاماً»

برآسمانم کاش امشب مه درآید
یا عمر من ، یادوره هجران سرآید...


یکشنبه 90/3/29 1:18 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
تنها سکوت بود که می دانست؛ که روح زخمی او درد می کند...

«هوالرئوف» 

تنها سکوت بود که می دانست،

کسی که روح زخمی او،

درد می کند

انگار میان ثانیه ها گیر کرده است...

شاید هجوم خاطره ای....

شاید شکوه مبهم حادثه ای...

شاید غروب آینه ای...

شاید سفیر عبور ثانیه ای...

شاید...

شاید سرقرار دلش دیر کرده است...

***

تنها سکوت بود که می دانست؛

کسی که روح زخمی او ،

درد می کند،

در امتداد خیس نگاهش،

رحمی به حال کویر، می کند....

***

تنها سکوت بود که می دانست؛

که روح زخمی او،

درد می کند...

تنها...

سکوت...

.

.

.

باشه...اینم میذارم به حساب شوخی هات...شوخی هایی که من ،ظرفیتش رو ندارم...ولی چون به حکمتت ایمان دارم...سعی میکنم سکوت کنم


جمعه 90/3/27 7:12 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
گاهی ،آهی ، می شکند مرا...

«هوالرئوف»

گاهی،

آهی ، میشکند مرا

بی آنکه بدانم چرا...

آه ! چرا؟

وستاره خاموش می شود

وسه تار دلتنگ

و برجاده ، رد پای یک دلِ تنگ

***

گاهی،

آهی ، می شکند مرا

بی آنکه بدانی چرا...

آه ! چرا ؟

وتو بی باک گام برمی داری

وتمام اندیشه ام این است

نکند شکسته های دلم

زند بر پای تو زخم

***

گاهی،

آهی ، می شکند مرا

بی آنکه بداند چرا...

آه !چرا ؟

و تو ،دور شده ای

وغم ، نزدیک

و زمان ،

بی رحم !!!


سه شنبه 90/3/24 2:24 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
زیر باران که راه می روم ،در تیررس نگاهت هستم

«هوالرئوف»

زیرباران که راه می روم

حس می کنم در تیر رس نگاهت هستم

وتصور تیره هیچ چتری را

یارای آن نیست

که مرا از لطافت نگاهت برباید

***

زیر باران که راه می روم

دیگر نه هراسی از عطش دارم،

نه از آتش

***

زیر باران که راه می روم

حس می کنم در تیر رس نگاهت هستم

وتــــــو...

در خم کوچه ای منتظر ایستاده ای

ومن می رسم

ودر بارش نگاهت پناه می گیرم

***

اما دیر گاهی ست

آسمان خاطرم ابری ست

وباران نمی بارد

دیر گاهی ست که می روم

اما

به خم آن کوچه نمی رسم

وعطش ، آتـــــــــــــش به جان می زند...


یکشنبه 90/3/22 2:44 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
...وسردل به سر شانه ی دلواپسی است...

«هوالرئوف»

زیراین سقف چراغان شده نورانی

من شبی تا به سحر

گریه کردم از غم تلخی دردی دیرین

مویه کردم ازغم غربت مهتاب شبی

که تورا......من دورم...

ناله کردم،از غمی پنهانی

وغم دوری تو

چه بسا سخت تر وتلخ تر از

طعم غروبی است که من بیمارم

...وسرماه ، به زانوی غم است...هوای دل من ، بارانی...

تو نشستی روبروی باور من،

بیـــــــــــــــــــــــــدار،

ودلم گفت:«تاسحرگاه قیامت،نزد من می مانی»

ودرآن ماه نشان شب...که چه مهتاب شبی

وچه بی تاب شبی...وچه بی خواب شبی...

با همه خنده مستانه زدی، جز بامن!

...ودل نازک من...مثل آیئنه شکست...

دامنم پرشداز احساس بلورین نیاز

وتو را خواندم و پاسخ،نشنیدم هرگز

«که چرا نالانی؟»

***

بی قرارم امشب

مثل آن ماه نشان شب ... که چه مهتاب شبی...

وچه بی تاب شبی...وچه بی خواب شبی

وصبوری تاکــــــــــــــــــــــــــــــی؟

دل من پرداغ و...تن من پرتب و...اشکم جاری

وتوخودمی دانی؛

کمرخاطره از غصه خمیده

وقناری دلم میهمان قفس دلتنگی است

وسر دل به سر شانه ی دلواپسی است

وسحر،ناپیدا !شعرمن می خواند:

«زیراین سقف چراغان شده نورانی،

من تورا مهمانم،تو مرا ،می رانی؟!»

آه که اگه  ایمان نداشتم که هر کارت حکمتی داره ؛تاحالا ویران شده بودم...


پنج شنبه 90/3/19 12:49 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
با دلتنگی غریبه نیستم........اونقدر تجربه اش کردم که..........

السلام علیک یا مولای.....

با دلتنگی غریبه نیستم ؛اونقدر بابهونه وبی بهونه شو تجربه کردم که شده یه بخشی از زندگیم...امااین یکی فرق میکنه ،از یه جنس دیگه است .... شاید از جنس شبهای پرستاره صحن جمهوری ،شاید از جنس احساس کبوترایی که اطراف سقاخونه همدیگه رو دنبال میکردن....شاید از جنس نگاه زائری که از راه دور اومده بود امام رئوفش رو زیارت کنه...اللهم صمدت من ارضی وقطعت البلاد...شاید ازجنس آه دوستی که التماس دعا گفته بود...شاید...شایداز...هرچی که هست ،یه غم شیرینه(غم دلتنگی یه عاشق) که بازم پشت یک سکوت خیس پنهان شده.......

موقع خداحافظی به یه نتیجه ای رسیدم...دل آقاهم برای زائراش تنگ میشه ،تنگ میشه که از نگاه هر زائری قطره قطره گنبد می باره....    

 


یکشنبه 90/3/15 3:49 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر