سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قرارمان فردا...

« هوالرئوف»

1.

روسیاه تر از آن است

که برایت سپید بنویسد

قلمم !

2.

خیالم راحت است

تیرگی خاک که چشم هایم را پرکند

آفتاب به دیدنم می آید...

3.

قرارمان فردا

حرمت

ایوان طلا...

 

____________

 هی ...نوشت1: السلام علیک یاامام رئوف...

هی...نوشت 2:من کبوترشده بودم درحوالی نگاهت...

هی...نوشت3: ...


سه شنبه 93/2/30 12:42 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
تمام شد...

« هوالرئوف»

دنیا

نانوایی بزرگیست

و من

مدتهاست

که در صف ایستاده ام...

می ترسم

پیش از آن که نوبتم برسد ،

بگویند :

« تمام شد »

_____________

هی...نوشت 1: ...

هی...نوشت 2: ...

هی...نوشت 3: اللهم ارزقنا حج بیتک الحرام...


دوشنبه 93/2/22 11:36 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
اتفاق

«هوالرئوف »

برف

سپیدترین اتفاق زندگی اش بود

دخترک کبریت فروش...


دوشنبه 93/2/15 11:25 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
خوشبختی...

«هوالرئوف»

خوشبختی اینجاست

دراز کشیده روی مبل

و مستند زندگی دیگران را می بیند

آنقدر که

 هرچه شانه هایش را تکان می دهم

بازهم  باید

چای بعد از ظهر را تنها بخورم...

_____________

هی...نوشت1 :...

هی...نوشت 2: ...

هی...نوشت 3: خدایا !...


پنج شنبه 93/2/11 10:39 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
روسری...

« هوالرئوف»

شکوفه نمی دهد

گل های روسری ات

از وقتی

اشک هایت را

باگوشه ی روسری پاک می کنی...

 

_________________

هی...نوشت1: ...

هی...نوشت 2: ...

هی ...نوشت 3: خدایا !...


پنج شنبه 93/2/4 10:40 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
حدّ ترخّص

«هوالرئوف»

نمی شنوم

صدای اذانت را

جانم به حدّ ترخّص رسیده است

مسافر تر از همیشه

وصیت می کنم ؛

«  قد قامت نماز را

برقامت شکسته ام

توبگو... »

______________

هی...نوشت 1: حدترخص : مکانی که مسافر به آن جا برسد ،

دیوارهای شهر را نمی بیند صدای اذان را نمی شنود

و نمازش شکسته است

هی...نوشت 2 :اللهم عجل لولیک الفرج...

هی...نوشت 3 : اللهم ارزقنا حج بیتک الحرام...

 


جمعه 93/1/29 2:30 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
(...091 )صفر ،نهصد و...

«هوالرئوف»

رد می شد

با غرور دختری شانزده ساله

با کفش های اسپرت

و چادر حریری

که سیاهی را

از چشم های تو خجالت می کشید

باجه های تلفن

کناره پیاده رو

خبردار ایستاده بودند

و تو

زیرگوش تلفن همگانی پچ پچ می کردی

و هیچ مشترک گرامی ای نمی دانست

شماره همراه  اش

صفر نهصدو چند خواهد بود...

***
رد می شود

در هیبت زنی

که چین های پیشانی اش را

در ژست مغرورانه ای

پنهان کرده است

و کفش های طبی اش

برشانه ی پیاده رو

سنگینی می کند

هیچ مزاحمی نمی داند

که شماره ی همراهش

صفر نهصد و چند است...

***

می بینی ؟

سرفه هایش زیاد شده ؟

تکه ای خاطره در گلویش پریده است...

 

______________

هی...نوشت1: ...

هی...نوشت 2 : ...

هی...نوشت 3 : ...


چهارشنبه 93/1/20 11:44 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر