« هوالرئوف »
من....باران...نم نم...
وغزل هایی
که بر شانه خیال روییدند...
گرچه رهگذران ،
قدر باران ندانستند...
و زیرچتر خزیدند...
عابری اما
شاعر شد...
زیر باران رفت...
من ، همـ ـ ...
خاطره فوق
مربوط به دیروزی ست
که در ازدحام حادثه ، نه !
در عصر ساکت اردیبهشت
در خم همین کوچه
اتفاق افتاد !
وی ، قصد پیوستن به فردا را داشت
و به علت بُعد زمان
دیگر مراجعت ننمود !
لازم به ذکر است ؛
نامبرده ،
خاطره ای فراموش ناشدنی ست
و تا امروز
از ذهن کوچه پاک نشده ست
از تو
که ازدیروز اطلاع داری
و بر امروز ، آگاهی
تقاضا می شود
که فردا را مهربان تر رقم بزنی...
شاعری از این کوچه
دوباره رد بشود....شاید...
__________
هی ...نوشت 1: عابری ...زیر باران رفت...
هی...نوشت 2: خدایا ! زیرباران رحمتت پناهم ده...
هی...نوشت 3: خدایا ! هوامو داشته باش...