« هورالرئوف »
پرنده پر زد
دوباره
در اطراف جالیز
ودر میان گیسوان انبوه بید ،نشست
وپیرمرد زیر لب غرزد :
« دوباره این پرنده... »
ولی پرنده بازآمد
فردا...فردا...
فردا نیز...
مترسک خیره به دور دست...
وباد زوزه کشید...
و دشت ،
پرشداز بوی ، پاییز...
***
پیرمرد بساط جالیز را برچید
وسهم پرنده :
مشتی دانه !!!
مترسک هنوووو ز خیره به دشت...
وپرنده ، به مترسک...
از میان گیسوان پریشان بید...
نه شوق دانه ! نه خیال لانه !
پرنده ، عاشق مترسک شده بود
وپیرمرد ، تازه فهمید!!!
***
باد ، سرد می وزید
پرنده ،به خود لرزید...
مترسک ، هنوز خیره به دشت...
ونگاه پرنده را
باز ندید.......!