سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پرنده و مترسک...

« هورالرئوف »

پرنده پر زد

دوباره

در اطراف جالیز

ودر میان گیسوان انبوه بید ،نشست

وپیرمرد زیر لب غرزد :

« دوباره این پرنده... »

ولی پرنده بازآمد

فردا...فردا...

فردا نیز...

مترسک خیره به دور دست...

وباد زوزه کشید...

و دشت ،

پرشداز بوی ، پاییز...

***

پیرمرد بساط جالیز را برچید

وسهم پرنده :

مشتی دانه !!!

مترسک هنوووو ز خیره به دشت...

وپرنده ، به مترسک...

از میان گیسوان پریشان بید...

نه شوق دانه ! نه خیال لانه !

پرنده ، عاشق مترسک شده بود

وپیرمرد ، تازه فهمید!!!

***

باد ، سرد می وزید

پرنده ،به خود لرزید...

مترسک ، هنوز خیره به دشت...

ونگاه پرنده را

باز ندید.......! 

 


سه شنبه 90/4/28 11:20 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر