«هوالرئوف»
رد می شد
با غرور دختری شانزده ساله
با کفش های اسپرت
و چادر حریری
که سیاهی را
از چشم های تو خجالت می کشید
باجه های تلفن
کناره پیاده رو
خبردار ایستاده بودند
و تو
زیرگوش تلفن همگانی پچ پچ می کردی
و هیچ مشترک گرامی ای نمی دانست
شماره همراه اش
صفر نهصدو چند خواهد بود...
***
رد می شود
در هیبت زنی
که چین های پیشانی اش را
در ژست مغرورانه ای
پنهان کرده است
و کفش های طبی اش
برشانه ی پیاده رو
سنگینی می کند
هیچ مزاحمی نمی داند
که شماره ی همراهش
صفر نهصد و چند است...
***
می بینی ؟
سرفه هایش زیاد شده ؟
تکه ای خاطره در گلویش پریده است...
______________
هی...نوشت1: ...
هی...نوشت 2 : ...
هی...نوشت 3 : ...