« هوالرئوف »
روی اعصاب کوچه ای راه می رفت
- که بعداز هیاهوی نیمروز
تازه دراز کشیده بود
در هوای ابری بعدازظهر-
صدای وانت دوره گرد
که سماور شکسته می خرید و
فرش کهنه...
بازار خانه تکانی
داغ بود
حتی داغ تر
از چای سماور شکسته ای
که دختر همسایه فروخت
و مادرش
زُل زد
به اسکناس های مچاله ای
که نشانی نداشت
از خاطره ی چای عصرگاهی
در حیاط قدیمی...
همسایه ی دیگری
کتاب های درسی پارسال را فروخت
و دخترش
بی دانش شد...!
بعداز ظهر ابری
محزون بود
صدای وانت دوره گرد
روی اعصاب من راه می رفت
خاطره می خرید ،
اسکناس مچاله می داد...
_________________
هی...نوشت1:...
هی... نوشت2:...
هی... نوشت3:...