« هوالرئوف »
خمیازه ی شب ، تکرار می شود
تاریکی دهان باز می کند ،
شهاب ها را می بلعد
و من فراموش می کنم
چند ستاره شمردم
تا خوابم ببرد...
پرسه می زند مدام
در میان خواب های من ، هرشب
سراسیمگی مکرر کابوسی
و هزار راز مگو
در دهان شان می چرخد...
اما لب به سخن نمی گشایند
هذیان های ساده ی صبور
حتی با سماجت کابوس ها...
***
***
و غزل های بیمارم
از درد بی قافیگی می نالند
دهان سوال ها باز می شود
هزار چرا می پیچد
به دست و پای افکارم...
حواسم پرت شده
به حوالی بی تفاوت فاصله ها
که این همه اتفاق گُنگ
جلوی پایم
به زمین می افتد ؟
و ارکان دلم
ترک بر می دارد...
دست ِ مرمت نمی کشی به سرش...؟
نمی دانم چرا
نرگس هایِ کوچکی را
که در دلم کاشتی
جوانه نمی زند...
___________
هی...نوشت1:دارد جواب عریضه هایم دیر می شود آقا...
هی...نوشت2:ارکان دلم ترک برداشته...
هی ...نوشت 3:امن یجیب هایم را به گوش خدا می رسانی ؟