حق السکوت می دادم به تمام کلاغ ها...!

« هوالرئوف »

 

آن روزها

 

به تمـــام کلاغ ها

 

حق السکوت می دادم

 

وقتی

 

لیوان جهیزیه مادرم

 

ازدستم رها می شد...می افتاد....مـیـ شـ کـ سـ تـ...

 

و دفتر مشق خواهرم هرشب

 

میزبان نقاشی های من می شد...

 

وقتی

 

با دختر همسایه دعوا می کردیم

 

صورت او خراش برمی داشت

 

 گیسوی عروسکم آشفته می شد

 

و من ، پریشان...

 

آن روز ها

 

به تمام کلاغ ها

 

حق السکوت می دادم

 

و نمی دانم

 

کدام کلاغ دهن لقی

 

قبل از من

 

به خانه رسیده بود....؟!!!

 

قبل از اینکه قصه ای به سر برسد...!

 

 قصه کودکی من جاری بود

 

و حق السکوت کلاغ ها...همچنان...

 

 

***

 

این روز ها

 

حق السکوت می دهم

 

به قلم...به واژه...

 

به ساقه های نازک لبخند

 

که در تو می یپچد...

 

به طبع لطیف تمام باران های بهاری

 

شاید سکوتم سر به مهر بماند...

 

اما تو

 

 ازنگاه کدام واژه خواندی

 

خستگی ام را...؟!

 

همچنان...قصه کودکی من

 

جــــــــــــاری...

 

 بگذار در سایه قنوت ات پناه بگیرم...

 

کودکانه بگویم ؛

 

خسته ام...آری...

 

 

__________________________

 

هی...نوشت1:قصه کودکی من جاری ست...

 

هی...نوشت2:دعایم کن...خسته ام...آری

 

هی نوشت3: خدایااااا !هوامو داری؟...

 

..................

 

 پست قبلی ناخواسته حذف شد...

شرمنده دوستانی شدم که کامنت گذاشته بودن:(

 


پنج شنبه 91/4/15 12:8 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
...من کبوترشده بودم و مقیم حرمت...

« هوالرئوف»

من

کبوترشده بودم

آسمان دایره ای تنگ و کبود

دردلم ترس از احساس فرود آمدن شاهینی

و هراس از قدم رهگذران زائر

در دلم حسرت پرواز نبود !

چون قراری ،درکنار گنبد

گوشه ی ایوان داشت...

***

من

کبوتر شده بودم

و مقیم حرمت

بال احساسم باز

و قفس ها ،همه شرمنده

ز احساس قفس بودن خویش

من کبوتر شده بودم به هوای دانه

دانه های کَرَمت ، مزه ی ایمان داشت...

***

من کبوتر شده بودم

درحوالی نگاهت

بسته بر پنجره فولادت ، دل

چشم در چشم ضریح

سخن از فاصله ها بود

و از نذر ِ دلی

که شود کاش ، ادا...

من کبوترشده بودم

وهوای حرمت باران داشت...

_____________________

هی....نوشت1: السلام علیک یا امام رئوف...

هی...نوشت  2: خواب دیدم که کبوتر شده بودم ...

 هی...نوشت 3: حاجت خودم هیچ...دلم هیچ...

لااقل حاجت چشمانم را روا کن ..یاامام رئوف !

هی...نوشت 4:  عجیب دلتنگم مولا:(((

 


چهارشنبه 91/3/24 5:16 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
گاهی چقــــــدرشایسته ی تب می شوم...

« هوالرئوف »

برشانه ام

رویش درد بود و

برلب هایم فریـــــــــــــــاد...

 فریاد ها

درامتــــداد درد

قـــــــــــــــــــد می کشیدند...

بی آنکه

رنجم کاستی گیرد

و شانه ، از التیام ، نشانه...

من ،چقـــــــــــدر شایسته تب بودم...

***

  گاهی ،

اندوه خیمه می زند

همین اطراف...

حوالی دلم...

و من ،

 چقـــدر شایسته ی تب می شوم...

  دلتنگی ، دست لاغرش را

برشانه ام می کارد...

مثل کسی

که در ازدحام جمعی

همبازی کودکی اش را ،جستجو می کند...

واژه ها ،

بهت زده هذیان می گویند...

و میخک نگاهم

می پـ ـــ ـژمــ ــ ــ ــرد از درد...

 و من

چقـــــــــدر شایسته ی تب می شوم...

فریادی قد نمی کشد ، اما

  از نام "تو"

تسکین می جویم

آیه های یاد تو را تلاوت می کنم

و تفسیر لطیف یادت

صبری ست

که شانه را التیام می بخشد...

_________________

هی...نوشت 1: گاهی چقـــــــدر شایسته ی تبم...:(

هی...نوشت 2: ازنام تو التیام می جویم...

هی...نوشت 3: خدایااااااا ! هوامو داری ؟

 

 

 

 


جمعه 91/3/19 10:51 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
قول قدم های تو...

« هوالرئوف»

در خیابان های شهر

که جاری شدی...پاک و زلال

چون چشمه...

سیل تمنا بود و اشک

که به استقبالت آمدند...

و چشم ها

قطره قطره التماس  می باریدند...

وغبار حسرت از دل می زدوند...

 پلاک ها پیغام عشق داشتند

و چفیه ها...بوی خدا...

***

مگربه مادر اقتدا نکرده بودی

در بی نشانی

که تمام شهر آمدنت را به استقبال آمدند؟

و پیرزنی

عکس کوچکی در دست ،

زیرلب می گفت :

« من

به جاده

قول قدم های تو را داده بودم...

خدارا شکر...که آمدی...»

***

ودست تمنای من

که به سوی تو

دراز شد...

دست هایم بوی خدا گرفته بود...

__________

هی...نوشت1: طوبی لکم...

هی...نوشت 2: اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک...

هی ...نوشت3:.........

 

 


شنبه 91/3/13 3:27 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
وقتی که خُلق پنجره تنگ می شود...

« هوالرئوف »

وقتی...

شقیقه پنجره درد می کند

گل های اطلسی پرده نیز

پژمرده می شوند و نازیبا...

و پرواز هیچ پرنده ای

سکوت آسمان را نمی تواند شکست...

و آواز هیچ سازی

مرهم نیست ،

بی حوصلگی اتاقم را...

***

***

وقتی که خُلق پنجره تنگ می شود...

چشمان آینه تار می بیند....حتی...

  کوچه در پشت در

به انتظار عابری می نشیند

و جز سایه ای

که در امتداد روز...می شود دراز

مرور نمی کند کسی

کوچه را...

***

وقتی خُلق پنجره تنگ می شود

و شقیقه اش بالش درد ،

که روز به شب می رسد...ولی

نسیم نمی آورد

از تو

هیـــــــــــــــــچ خبری...

***

_________________________

هی...نوشت1: وقتی تو نیستی خُلق تمام پنجره ها تنگ است...

هی...نوشت2: وقتی که خُلق پنجره تنگ می شود...

تسکین نمی دهد مرا

هیچ غزلی...:(

هی...نوشت 3:خُلق احساس من تنگ است

رنگ اندیشه ام ولی آبی ست

تا تورا انتظار می کشم ،سبزم

گرچه فرسنگ ها تا بهار باقی ست...

هی...نوشت4: خدایاااااا ! هوامو داری ؟...


یکشنبه 91/3/7 6:35 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
دل انار ترک برداشت ؟ خون انار بود که می چکید؟....

« هوالرئوف »

گیسو به دست باد...

سپرده بود ،بید

و راز کرشمه ی صورتی شکوفه ها ی هلو را

گویا نسیم می فهمید...

درخت انار ، قنوت آرامش می خواند

برای پرنده های نو خانمان...

قاصدک های سرگردان...

وگل انار لبخندش را

به سنجاقکی بخشید

که تعبیر خواب های رنگی را

فقط در بال شاپرک می دید...

آری بهار بود....

شکوفه می بارید...

***

***

غبطه به حال دختر باران می خورد

 گیسو پریش...بید...

و ذوق چشمه را کور کرده بود...

  و صدای پرنده را محزون...

هرم نفس های خورشید...

و انارک تب دار...دلخون...

لب از هرچه شکوه ، فرو بسته...

گونه به سیلی سرخ می نمود

و لهیب عطش بود

که می تازید...

***

بید ، رنجور و زرد...

  در فکر مأمنی ، سرگردان...قاصدک

باد تلخ و لجوج می وزید...

و نگاه کودکانه چشمی

انار را می پایید...

قطره قطره...دانه دانه...زلال ِ زلال...

خاری به دستی خلید ؟

یا...

دل انار ترک برداشت ؟

خون انار بود که می چکید ؟...

نه !

انار لبخند می زد...با طعم رستگاری...

از جنس یک نوید...

و قاصدک...

مهمان پنجره ای بود

که نسیم را انتظار می کشید...

 

_____________

هی...نوشت 1: به نظر من انار میوه ی صبوریه...

هی...نوشت 2: لبخندی ازجنس رستگاری م آرزوست...

هی...نوشت 3: خدایااااااا ! هوامو داری ؟

 


شنبه 91/2/30 8:19 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
چشم ها؛گیج درنگ...بوم؛ غرقه به رنگ...

« هوالرئوف »

او درخت کشید ،

تو نگاه کردی...او خندید...

او پرنده کشید ،

من لبخند زدم...پرنده پرید...

او جاده کشید ،

من نگاه کردم...

تو اما...اعتراض کردی!

***

گفتی :« جاده یعنی رفتن !»

گفتم: «یعنی مقصد...یعنی رسیدن...»

گفتی :« جاده یعنی رفـــــــتن !!! »

گفتم :« یعنی افق ِورود...نوید ِرسیدن...»

***

او جاده کشید...

تو رفتی...من نرسیدم...

تو رفتی...من ماندم...

گوش به زنگ ورود...

چشم به راه آمدنت...

او جاده کشید...

من ، چشم های گیج ِدرنگ

بوم ، صفحه ای غرقه  به رنگ...

تو رفتی...:(

و هیچکدام تابلویی نخریدیم...:(

چشم آغشته به نگاهش...

گره خورده با دست های آلوده به گناهش

کاش جاده ای نکشیده بودم...

زیرلب گفت :

 کاش جاده ای نکشیده بودم...

کااااااش...

_____________________

هی ..نوشت 1:جاده یعنی انتظار ِ آمدنت...

هی...نوشت 2 : میخواهم مسافر جاده ای باشم

که مقصدش بندگی ست...

هی ...نوشت3:خدایااااااااااا ! هوامو داری؟...

 


یکشنبه 91/2/24 6:20 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر