سفارش تبلیغ
صبا ویژن
می خواهم نماز دلم را به تو اقتدا کنم...

« هوالرئوف »

با نام تو تیمم می کنم

گاهی که ستاره سحری

خود را به رخ آسمان کشد

و اشتیاق ، عشق تو را اقامه کند

من ، نماز دلم را

به "تو" اقتدا می کنم

الله اکــبــر...

***

تو حمد می خوانی

برای این قلب نیمه جان

تا آینه ها

صف در صف

در انعکاس اخلاص ، غوطه ور شوند

الله اکــبـر...

***

تو حمد  می خوانی

وارکان شکسته ی دلم

التیام می یابد

و قنوت احساسم

از ذکر تو لبــــــریــــــز می شود

و دستانم ملتمسانه

"تو" را طلب می کنند

الله اکــبـر...

***

واژها

معنای بلند نامت راتاب نمی آورند

خم می شوند....مبهوت می شوند

وگلواژه های سکوت

بردامن سجاده می روید...

و سجود چشمانم

در سکوتی ژرف

تو را تنزیه می کند...

الله اکــبـر...

***

دلم دو رکعت باران می خواهد

دو رکعت عشق...

با نام "تو" تیمم می کنم

و نماز دلم را

به "تو" اقتدا می کنم...

الله اکبر...

________________________

هی... نوشت 1: من نماز دلم را به "تو" اقتدا می کنم...

هی... نوشت 2:خوش به حال لحظه ها هنگام اذان صبح...چقـــــــــــــــــدر آسمونی ان...

هی... نوشت 3: خدایااااااااااا ! هوامو داری ؟


سه شنبه 90/10/27 7:0 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
برای تکثیر نور، باید زلال بود...

« هوالرئوف »

ترانه های نیمه تمام

به بُهت بدل شده اند

وعطر زخمی تازه

برشانه غزل هایم

قافیه ها را مصادره می کند...

واژه ها به من پناه می آورند

من، به ترانه

وترانه ها ، به تو...

***

روز در امتداد اندوه می دود

واز افول می گوید

و من

گیاه کوچک گلدان را می فهمم

ومَدّ اشتیاقش را

برای چشیدن نور...

***

می خواهم از تو بگویم...

بنویسم...

و تو را

چون مرهمی ، بر روح خسته ام تکثیرکنم...

ترانه هایم به بهت بدل شده اند

وزلال احساسم

کِدر شده است

و چون شیشه ای مات

با سنگی که گنجشکی را نشانه گرفته است

می شکنم...

***

برای تکثیر نور

باید زلال شد...

باید که مثل آینه بود...

اما کدر شد ه ام...:(

__________________________

_________

هی...نوشت1: واژه هایم در التهاب عجیبی نماز باران می خوانند

هی...نوشت 2: برای تکثیر نور باید زلال بود...اما کدرشده ام:(

هی نوشت 3: خدایااااااااااا ! هوامو داری ؟:(

 


شنبه 90/10/17 8:12 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
واژهایم در التهاب عجیبی نماز باران می خوانند...

« هوالرئوف »

خورشید را پوشانده اند

ابر های خاکستری

وغروب

از گوشه ایوان آویزان شده است

قلمم گر گرفته است...

قلمرو واژگانم چه تنگ ؛

ابر ،غروب...غروب...

***

خورشید را سوزانده اند

شراره های عطش

وخاکسترش

در دست باد های لجوچ

بهانه ای ایست برای وزش های کبود

ودست کودک  همسایه

به خون بادبادکی آلوده ست

که در یک روز طوفانی...

***

وبادهمچنان سرسخت ولجوج

شاخه های صبح را چید...

وآسمان شب

ستاره را به خاک سپرد

وسر بر شانه کوه...

دلتنگیش را سکوت کرد

***

قلمم گُر گرفته است

ترانه هایم بر مدار نمی چرخند

واژه گانم در التهاب عجیبی

نماز باران می خوانند...

نماز باران...

_________________

هی...نوشت 1: می خواهم تو را نفس بکشم...

هی...نوشت 2:دل من هم نماز باران می خواند...

هی...نوشت 3: خدایااااااااا هوامو داری؟...


سه شنبه 90/10/13 11:30 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
می خواهم تورا نفس بکشم...

« هو الرئوف »

حصار...دیوار...حصار...

دلم را تبعید کردم

از اولین لحظه ای که تو را گم کردم

وحنجره ترانه هایم زخمنده

وروح هیچ آوازم را

تاب هبوط نیست...

***

حصار...دیوار...حصار...

نگاهم را تبعید کردم

به آخرین نقطه ای که تو را گم کردم

وبا سکوت توافق کردیم

که موسیقی چشمان تو را

از پشت یک احساس بارانی

به تماشا بنشینیم

وآیه های نگاه تو را تلاوت کنیم

***

حصار...دیوار...حصار...

نفس هایم به شماره افتاده ست

بوم بغض بربام سکوتم آشیان کرده ست

روحم در حال احتضار است

وتنهایی شهادتین را در گوشش زمزمه می کند

می خواهم ، تو را نفس بکشم...

نفس هایم به شماره افتاده ست

می خواهم ، تو را نفس بکشم...

______________

هی ...نوشت 1: می خواهم تورا نفس بکشم...:((

هی نوشت 2: خدایاااا هوامو داری ؟...


شنبه 90/10/10 7:31 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
شعری از یک عاشق 13 ساله...

 « هوالرئوف »

گویی صدایی می رسد

آری صدا ، آری صدا

مکثی بکن تا بشنوم

فریاد نصرنصر را

با آن صدای دلنشین 

 این جمعه هم فریاد زد

من آمدم نزد شما

اما ندیدید مرا

گویی خدا از ما بشر

 دارد جهانی ازگله

گوید اگر آدم شدند

آرم به آنها آب را

چون دیدن روی سراب

سیراب نکند تشنه را

آری رسی درجمکران

درشهردنیای خدا

***

شاید نباشم جمعه ای

تا من ببینم آب را...

_________________

هی... نوشت1 : اللهم صل علی حجتک فی أرضک وعجل فی فرجه...

هی... نوشت 2: معصومه فروغی با هیجان و عشق قشنگی شعرش رو خوند...خوش به حال دل پاکش:(


پنج شنبه 90/10/8 7:30 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
دیگر ندبه نمی خوانم...

« هوالرئوف »

دیگر من ندبه نمی خوانم

تو عریضه ی چشمانم رابخوان

من سکوت می کنم...

تو از غصه هایت بگو

از «أمُن یجیب» هایی که می خوانی؛ أیها« المضطرالذی یُجابُ اذا دعا»

من فریاد نمی کنم ، «إلی متی أحارُ فیک »رادر سرگردانی ام ببین

***

 گم کرده راهم

أین السبیل؟ « یابن السبل الواضحه ! »

برای از تو گفتن بها ،نه اما...بهانه دارم ؛

دلم درچاه غفلت گرفتار آمده

 دلگیر لحظه های بی تو بودنم

وندبه هایم عطر اجابت نمی دهند...

هل إلیک أیّها العشق سبیلٌ فَتُلقی

***

دیگر، من ندبه نمی خوانم

تو ، عریضه چشمانم را بخوان...

_____________

____

هی ....نوشت1:اللهم عجل لولیک الفرج

هی ....نوشت 2:مولا ! عریضه چشمانم رابخوان ...


شنبه 90/10/3 12:6 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
........