«هو الرئوف »
روزها
به گرمای بی رمقی
دلخوشند
و باد ِ بازیگوش
خوشحال
که هم بازی برگ ها
کوچه را قدم می زند...
باغ
در رخوتی دچار...
فصل سرد در راه است !
چاره در هجرت می بیند
پرنده... بی حوصله...
و گلوی تشنه رود
دعای باران می خواند...
برشاخه
سیبی است
که در این حوالی
دست حوّایی
برای چیدنش نمی رود
نذر آدمی ست
که از این گذر
رد بشود....اگر...
و گل حسرت
آرزویش را پس می گیرد ؛
برشانه پاییز می روید...!
***
دعای رود
به اجابت نزدیک است...
سرخی سیب
منتشر می شود
در نگاهی که به راه مانده؛
- فصل سرد در راه است...-
عابری از این گذر
رد نمی شود دیگر...؟
___________________
هی...نوشت 1: فصل سرد در راه است...
هی...نوشت 2: ونگاهی به راه مانده...
هی...نوشت 3: خدایاااا !....