« هو الرئوف »
روی هم می گذارم
پلک هایم را
شاید
سر بر بالش آرامش
واهمه ی ِ کابوسی
تعقیبم نکند...
حتی اگر
تمام دیروز را ورق بزنم...
***
***
پلک هایم را به هم می فشرم
نزدیک می شود...
منتشر می شود
کـ ـــ ــابــ ــــ ــوسـ ــ ـــ ــی ...
وچشمانم را
در آغوش می گیرد
پرتگاهی که
هُل م می دهد
وخمیازه ی دره ای
آزار...!
حافظه ی چشمانم را
جستجو می کنم
نگاه مضطربم
در امتداد سیصد و نه سال
می دود
اما
خواب دستانت را نمی بینم...
فریادی از کوه باز می گردد
کـــ ــــ ــــ ـمـــ ـــ ــــــــک...ک...ک...
و دلهره ای
در من بیدار می شود
***
پلک ها را باز می کنم
در خودم قدم می زنم
به جستجوی تو ،
به ریاضت می نشینم
در خویشتن
بیدارم کن !
باید پیدایت کنم...
_________________
هی...نوشت 1 :نگاهم در امتداد سیصدو نه سال می دود ....
وهنوز خوابت راندیده ام...:(
هی...نوشت 2: درخودم قدم می زنم ،به جستجوی تو....
هی ...نوشت 3: هوامو داشته باش...