« هوالرئوف»
در خیابان های شهر
که جاری شدی...پاک و زلال
چون چشمه...
سیل تمنا بود و اشک
که به استقبالت آمدند...
و چشم ها
قطره قطره التماس می باریدند...
وغبار حسرت از دل می زدوند...
پلاک ها پیغام عشق داشتند
و چفیه ها...بوی خدا...
***
مگربه مادر اقتدا نکرده بودی
در بی نشانی
که تمام شهر آمدنت را به استقبال آمدند؟
و پیرزنی
عکس کوچکی در دست ،
زیرلب می گفت :
« من
به جاده
قول قدم های تو را داده بودم...
خدارا شکر...که آمدی...»
***
ودست تمنای من
که به سوی تو
دراز شد...
دست هایم بوی خدا گرفته بود...
__________
هی...نوشت1: طوبی لکم...
هی...نوشت 2: اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک...
هی ...نوشت3:.........