« هوالرئوف »
شبانگاه ،
بذر ستاره کاشت ،
در دل آسمان
و نیمه شب ، شاخه های نور را درو کرد...
و تا صبح
الماس التماس افشاند...
به پای قدم های نیامده ات...
***
سحرگاه
دهقان پیر
بذر لاله عباسی پاشید
بر پهنه دشت
و سفره ای از گلخند و شبنم مهیا کرد
برای افطار لحظه هایی
که اذان ورود ات را
انتظار می کشیدند...
اما...:(
***
و من ،
بذر واژه افشاندم
برکاغذ...
و بر کویر احساسم
شعر های بی قافیه رویید
که در ردیف سپید ترین شکوفه های دلتنگی
محتاج باران بود...
***
من...شب...دهقان...
والماس التماس مان...
بها ؟ نه ...کاش بهانه ای بود
برای آمدنت...
____________
هی ...نوشت1:کاش الماس ِ التماسم را بهایی بود...
هی ...نوشت2:کاش شعرهای بی قافیه ام ردیف بود...
هی...نوشت3: خدایاااااااااااا ! هوامو داری ؟...