« هوالرئوف »
سراحساس بر زانوی غم بود...
واژه ها ، جامه عزا بر تن کرده بودند...
مرثیه ها بر سینه می زدند...
کلام بغض کرده بود...
وقطره های اشک در چشم نگاه می دوید...
صبر ،دخترکوچکی را دلداری می داد...
آه ، کودکی دیگر را تسلیت...
وسکوت ، مردی را تسلی...
***
شمع شرمگین بود
که نسبتی با آتش دارد..
نسیم ، بوی مظلومیتی سوخته را حس می کرد...
زمان از حرکت باز ایستاده بود...
شب جرات نداشت به نیمه برسد...
نفس ، به شماره افتاده بود...
ماه ، سیاه پوشیده بود...
کوچه ناباورانه نگاه می کرد...
***
***
اما سرانجام
دری سوخته باز شد... بأیِ ذنبٍ حُرقت
دلی سوخته نالید :
« بأیِ ذنبٍ قُتِلَت ؟»
وعلی عشقش را
دلش را...
مادر کودکانش را...
امانت پیامبرش را...
علی تمام هستی اش را
برروی دست های بسته تشیع کرد :(((
***
کوچه ناباورانه نگاه می کرد ؛
حال زهرا که خوب بود...
فقط کمی چادرش خاکی بود و...
پـ ـهـ ـلـ ـو ـیـ ـشـ...
_____________
هی...نوشت1: واااااااااااااااای مادرم :(((((((((
هی...نوشت2:یا مولاتی ! یا فاطمه ! أغیثینی...
هی...نوشت 3: قلمم را نذر مادر کرده ام این بار....
خداکند بپذیرد...