« هوالرئوف »
باران می بارد...
و پنجره ،
بوی تو را استشمام می کند...
باران می بارد
و یاد تو ، از راه می رسد
و من
به استقبال می آیم
رهــــــــــــــــــــا...
از تیرگی هر چتری...
و چشم در چشم تو
روز های ابری را گِله می کنم
واز مِه مبهم نفس هایی می گویم
که در روز های سرد زمستانی
به شماره افتادند...
و « ها » ی هیچ نفسی
دست دلم را گرم نکرد...:(
***
***
باران می بارد
و تو زیبا می شوی
مثل گلدان شمعدانی مادر
که خود را به باران سپرده است...
وشمیم نجیب شمعدانی
احساس ترک خورده ی روحم را
بیدار می کند...
***
باران می بارد
خدا نزدیک می شود...
نزدیک تــــر...
می نشیند...همین جا...
کنار دلم !
و من ،
مثل گنجشک ِ خسته ِ خیس ِ سرگردانی
سربر شانه مهربانی اش می گذارم...
با باران همراه می شوم...
و آهسته می پرسم :
« آیا تو را ندیده است...؟ » :((
و بـ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــاران
می بارد...
هی...نوشت 1: باران می بارد...به کوچه می زنم...
کاش باران رد پای تورا نشسته بود...
هی...نوشت 2: باران می بارد...خدا نزدیک می شود
آهسته می پرسم :آیا تو را ندیده است...
هی...نوشت 3: باران می بارد...خدا مرا می شنود...
باز می پرسم :خدایا ! هوامو داری ؟:(