« هوالرئوف »
سفر می کنم
به روزهای برهنه ،
از بهت و فاجعه و ازدحام...
سفر می کنم
به عمق اشتیاق یک قاصدک ،
برای رها شدن در وادی نسیــم...
ســـــفر می کنم
به آیه هـای سجده دار نگــــــاهت
که هــر صبــــــــــــح ، تلاوتـــــــ میــــــــــــــــکردم...
***
***
کــــــــــــودک خاطر من ،تب دار است...
ظــرفی از آ ب و آئـینه وغـزل
باز پاشویه می دهـم ولی
آآآآ ه....
پاشویه بی اثـر...
قلــمم گُـر گـــــــــــرفته باز
واژ ه هـــا هذیان می گویند :
« به زمان بگو بایــــستد !
یک نفـــــــردر حواس پرتی زمـــــــــان،گم شده است...! »
مثل سکوت ساده و صبور اتاقم ،
در میان هلهله تیک تاک ها...
مثل بادبادک نجیب کودک همسایه
که در یک روز طوفانی گم شد...
و هنوز هم ،
نامش در ستون گمشدگان روزنامه عصر منتشر می شود...:(
مثل تسیبح دانه ریز مشکی رنگ
که آن روز در رواق حرم گم شد...
و تمام ذکرهای دلم نیمه تمام ماند...
تمام ذکر ها... نیمه تمام :(((
***
به جستجو می روم
به جستجوی یک اتفاق ساده و شفاف
اتفاق نجیبی
که باران بر زلالیش غبطه می خورد...
به جستجوی گم شده ای...
می روم...
این بار به جستجوی خودم...
" خدا " کند که " تو" را پیدا کنم...
"خدا "
" تو " را...
_________________
هی ...نوشت1: یادته یه تسیبح به من دادی ، یه تسیبح به هور...
تسبیح من گم شد...وامن یجبیب هام دیگه معطر نیست...
هی...نوشت2:خدایا ! خدا کند که" تو" را پیدا کنم...
هی...نوشت3 :خدایااااااا ! هوامو داری؟:(