« هوالرئوف »
گل های پنبه ای بود
یا
ستاره های شکسته ی یخی
که گیسوی بید را
سپید می کرد
و شب زمین را...سرد؟
***
از برف و از سرما نمی گویم
و از هجمه سربازان برودت
بر پیاده رو های ممنوعه...
از برف واز سرما نمی گویم
و از
آرزوهای در حال انجماد
از رهگذری می گویم
که صدای گام هایش
در خلوت کوچه می نالید...
و رد پایش
چهره ی زمین را
مخدوش می کرد...
از رهگذری
که قلبش را
درون سینه ی آدم برفی کاشت
وبا آوازی شکسته گفت:
« شاید اندوه دلم سرد شود...
شاید اندوه دلم سرد شود...
شاید... اندوه دلمـــــــ ـــ ـــ ــــ ـــ... »
***
برف همچنان می بارید
و کلاه و شال گردنی
بر دستان بی حس رهگذر مانده بود تنها...
آن طرف تر...کمی
جویباری ،
نشان کویر می پرسید...
« شاید اندوه دلم سرد شود...»
رهگذر
زیر لب بااااز نالید:
شاید اندوه دلم سرد شود...
_____________________
هی...نوشت 1: ...
هی ...نوشت 2: گاهی درد ذوب کننده است...اما زلال کننده هم هست...