«هوالرئوف»
مرغ شب می خواند باز در دوردستِ دور وصدایش، شب ظلمانی این دهکده را می شکند... *** دردل تیره شب زیراین سقف بلند یک نفرنام تورا ،راند به لب
ونگاهی،
درپی یافتن ستاره ای حیران شد...
وشهابی که گریخت،
حسرتی،بردل شبگرد نگاهی آویخت
***
بومی از بام نگاهی پرزد
روی پرچین دل من بنشست
وهراس،
بردلم ثانیه ای سایه فکند
ودوباره انگار
که کسی نام تورازمزمه کرد...
وشب ازنیمه گذشت...
***
وهنوز
مرغ شب می خواند
دردوردستِ دور
وصدایش،
شب ظلمانی این دهکده را
باز شکست.....