«هوالرئوف»
زیرباران که راه می روم
حس می کنم در تیر رس نگاهت هستم
وتصور تیره هیچ چتری را
یارای آن نیست
که مرا از لطافت نگاهت برباید
***
زیر باران که راه می روم
دیگر نه هراسی از عطش دارم،
نه از آتش
***
زیر باران که راه می روم
حس می کنم در تیر رس نگاهت هستم
وتــــــو...
در خم کوچه ای منتظر ایستاده ای
ومن می رسم
ودر بارش نگاهت پناه می گیرم
***
اما دیر گاهی ست
آسمان خاطرم ابری ست
وباران نمی بارد
دیر گاهی ست که می روم
اما
به خم آن کوچه نمی رسم
وعطش ، آتـــــــــــــش به جان می زند...