می نشینم بررهش چشم انتظــــــــــار...مثل یک سکـــــــوت خیس....آدینه وار...
|
«هوالرئوف»زیراین سقف چراغان شده نورانیمن شبی تا به سحرگریه کردم از غم تلخی دردی دیرینمویه کردم ازغم غربت مهتاب شبیکه تورا......من دورم...ناله کردم،از غمی پنهانیوغم دوری توچه بسا سخت تر وتلخ تر ازطعم غروبی است که من بیمارم...وسرماه ، به زانوی غم است...هوای دل من ، بارانی...تو نشستی روبروی باور من،بیـــــــــــــــــــــــــدار،ودلم گفت:«تاسحرگاه قیامت،نزد من می مانی»ودرآن ماه نشان شب...که چه مهتاب شبیوچه بی تاب شبی...وچه بی خواب شبی...با همه خنده مستانه زدی، جز بامن!...ودل نازک من...مثل آیئنه شکست...دامنم پرشداز احساس بلورین نیازوتو را خواندم و پاسخ،نشنیدم هرگز«که چرا نالانی؟»***بی قرارم امشبمثل آن ماه نشان شب ... که چه مهتاب شبی...وچه بی تاب شبی...وچه بی خواب شبیوصبوری تاکــــــــــــــــــــــــــــــی؟دل من پرداغ و...تن من پرتب و...اشکم جاریوتوخودمی دانی؛کمرخاطره از غصه خمیدهوقناری دلم میهمان قفس دلتنگی استوسر دل به سر شانه ی دلواپسی استوسحر،ناپیدا !شعرمن می خواند:«زیراین سقف چراغان شده نورانی،من تورا مهمانم،تو مرا ،می رانی؟!»آه که اگه ایمان نداشتم که هر کارت حکمتی داره ؛تاحالا ویران شده بودم... |