« هوالرئوف»
روزها
در سایه ی زنی زندگی می کنم
که خیابان های ذهنم را
با یک جفت کفش اسپرت
سریع می گذرد...و آرام...
که مبادا
خواب ِ کوچه
از سر چشمان تنگش بپرد !
یا برق مغازه ای
خورشید نگاهش را بچیند!
.
.
.
به خانه که باز می گردد
بومی را
گوشه ی بام
بردستش دانه می دهد
بی آنکه خیال کند
شامش شوم می شود...
و شاعر ستاره ای می شود
که قبله ی تو را نشان می دهد...
آمین را
به نگاه مستجاب مادر می سپارد...
__________
هی...نوشت 1:به مادرم می گویم:دعا کن قبله ام گم نشود...
هی...نوشت 2: ...
هی...نوشت 3: خدایاااا !...