سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زخم ِ پیراهن...

« هوالرئوف»

اگر می شد زخم پیراهن را

با گل رفو کرد

پیراهن کودکی ام را می پوشیدم

و خیابان های دیر و دور ِ روز را

دیروز را

پرسه می زدم...

باران که می بارید

 من قـــــــــد می کشیدم و

لباس هایم آب می رفتند...

از شاخه ی شب

بر دامنم ستاره می تکاندم و

با دست های پر از ترانه

به خانه برمی گشتم...

***

رخت کودکی ام را باد برد

پاهایم آب رفتند

وقتی به جای باران

از چشم خیس ابر

اتفاق می چکد

دست هایم آب رفتند

یعنی به یک ستاره هم نمی رسد

این جامه زار می زند به بَرَم...

کلمه کم آوردم

من

هم قد این دلتنگی نیستم...

 

_________________

هی...نوشت1:می روم...خدابخواهد ،شاید با پاییز بازگشتم...

دعا کنید حال غزل های بی قافیه ام ردیف شود...

هی...نوشت2:همچنان نیازمند "امن یجیب " تان هستم...

هی...نوشت3: خدایا ! هوامو داشته باش...:(


سه شنبه 92/4/4 1:39 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر