«هوالرئوف»
نه با دور پروازترین پرنده
هم سخن می شد
و نه دست باران را
که برشانه اش می نشست ، می فشرد...!
دره های دلتنگ
به دل سنگی
متهم اش کردند !
و قبیله ی بی قبله ی باد
در بیابان های بی برکه و برکت
زبان به تکفیر بی کلمه گی َش
گشودند...!
***
دل سنگی اتهام بزرگی ست !
دل کوه
پـــــُــــــــر است
نه از سنگ !
از داغی
که اگر لب بگشاید
گدازه ها
گلوی گل های کوهپایه را
به زخم تازه می کنند !
این را
حتی گَوَنی که برشانه اش روییده بود
نمی دانست...
_____________
هی...نوشت1:...
هی...نوشت2:...
هی...نوشت3: خدایا !...