« هوالرئوف»
شب
به گیسوی ستاره سوگند می خورد
آسمان تابوت شهابی را
به دوش می کشد...
فاخته ها
تاریکی را
نوک می زنند
و موج کوچکی
ماه را
بین ماهی ها تقسیم می کند
و من
زیرنور ماه
پریشان تر از همیشه
مبادا هایم را
مزمره می کنم...
دلشوره ای
برداربست سکوتم
قد می کشد....می پیچد...
و آشوبی
به شب نشینی دلم آمده است
مثل کولیان دوره گرد
که در شب های زمستان
بوی دود می دهند و
شب های تابستان
بامداد را
در کوچه ای بی بست
پنهان می کنند...
***
به مدارخیال تو باز می گردم
فانوس یادت را
به شاخه های شب می آویزم
نمی دانم
سهمم از بامداد چقدر است...
__________
هی...نوشت 1:یادت راذخیره کرده ام برای روزهای مبادای دلم...
هی...نوشت2: روزهای مبادای دلم چقدر زیاد شده....
هی....نوشت3: خدایاااا !...