« هوالرئوف »
بی وهم و بی واهمه
نشستم
آبی ترین قلمم را
در دست فشردم
و به تمام سوال هایی
که بر انگشتانم می رویید
لبخند زدم
بی آنکه حواسم
هوس پرت شدن داشته باشد
پشت پرچین پریشانی...
یا آنکه پاسخی
از برگه ی کسی بردارم
یا بی تفاوت
سوالی را
بدون پاسخ بگذارم ،
.
.
.
مشروط شدم
به شرط لبخند چشمانت
در تلاوت نمناک یک روز بارانی
و حالا
هرروز که بی برگی
خیمه می زند
بر کتف درختان باغچه
تجدید می کنم
عهدم را
به لهجه ی کبوتری بی بال...
__________
هی...نوشت1:...
هی ...نوشت 2: حال من خوش نیست ،
آخر شاهنامه را تو بخوان...
هی...نوشت 3: خدایااااا !....