سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مشروط شدم !

« هوالرئوف »

بی وهم و بی واهمه

نشستم

آبی ترین قلمم را

در دست فشردم

و به تمام سوال هایی

که بر انگشتانم می رویید

لبخند زدم

بی آنکه حواسم

هوس پرت شدن داشته باشد

پشت پرچین پریشانی...

یا آنکه پاسخی

از برگه ی کسی بردارم

یا بی تفاوت

سوالی را

بدون پاسخ بگذارم ،

.

.

.

مشروط شدم

به شرط لبخند چشمانت

در تلاوت نمناک یک روز بارانی

و حالا

هرروز که بی برگی

خیمه می زند

بر کتف درختان باغچه

تجدید می کنم

عهدم را

به لهجه ی کبوتری بی بال...

__________

هی...نوشت1:...

هی ...نوشت 2: حال من خوش نیست ،

آخر شاهنامه را تو بخوان...

هی...نوشت 3: خدایااااا !....

 


یکشنبه 92/3/5 12:35 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر