« هوالرئوف»
چراغ روشن نمی کنم
در خانه ای که
به تاریکی نشسته است
می ترسم
اشک های پدر فاش شود...
سوی چراغ
دل بسوزاند و
شعله اش ، در !
قدم نمی گذارم
به کوچه
از وقتی که خاک
بر چادرت نشست
و برسر دنیا !
و پدر درد های کبودش را
در چاه مخفی کرد...
از وقتی که
اسماعیل ات را
به قربانگاه بردی
و آتشی را که ابراهیم
تاب نمی توانست بیاورد
به گلستان خون نشستی
بین در...دیوار...مسمار...
دیگر بزرگ شده ام مادر
آنقدر
که تشییع ستاره را
بردوش جبرئیل و پدر
در سیاهی شب
تاب بیاورم...
و خاطرم بماند
که کوثر را
تفسیر کنم
و حنجر قرآن را
بوسه گاه
یک وصیت نیلی...
و نماز صبرم را
به سمت قبله گاه بی نشانی ات
نشسته بخوانم
مثل نماز های آخر تو
و شکسته...
مانند پهلویت...
دیگر بزرگ شده ام مادر
هم قد خمیدگی ات...
_____________
هی...نوشت1:بأی ذنبٍ قُتِلَت ؟
هی...نوشت2: قلمم را نذر مادر کرده ام...
هی...نوشت3 :وای مادرم...