سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کام ِ تلخ ِ فنجان...

«هوالرئوف»

من و یک بعداز ظهر

در همان گوشه ی دنج

سریک میز نشستیم با هم

و سفارش دادیم

چای و آواز و انار...

و به هم شعر تعارف کردیم

سعی کردیم دل فنجان را

خوش نماییم

به حبه قندی...

سعی کردیم

که لبخند زنان

بی تفاوت باشیم

به نگاه نگران اندوه...

و زمین را گشتیم

پی ِ یک آلاچیق

که کمی چرت زند

در پناه سایه

خواب های سبک بعداز ظهر

ناگهان خاطره ای

روبرویم ،سر آن میز نشست....

و سفارش داد

چای و....

دیگر هیچ...

و نگاهش را

به کسی قرض نداد

با کسی حرف نزد

- کام فنجان تلخ ماند -

چشم در چشمم دوخت

سایه ی سنگینی

روی پلکم افتاد

رفته بود بعداز ظهر

باز کردم چشم ها را وقتی

و صدایی پرسید :

 «چه داشتید خانوم ؟»

من صدایم را صاف کردم :

چای... باطعم تنهایی...

____________________

هی...نوشت 1:...

هی...نوشت 2:...

هی...نوشت3: خدایا ! هوامو داشته باش...


شنبه 91/11/14 9:9 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر