سفارش تبلیغ
صبا ویژن
...کوله باری از خاطرات فیروزه ای...

از در که وارد شدم نگاهم به گنبد فیروزه ای گره خوردالسلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان !

که صدایی از پشت سر گفت :سلام خانم...برگشتم ،با همون چهره مهربون ولبخند همیشگی نگاهمو تحویل گرفت اما ... اما ته صداش غمی بود که با لبخند رو لبش همخونی نداشت!!! گفت:پایان نامه ام رو تحویل  دادم،بلیط مشهد گرفتم،دیگه باید برم! - باید میرفت ؟  دلم از جا کنده شد... زائر امام رضا....

دانشجو بود ،از ترم سه اومده بود فرم پر کرده بود و بالاخره بعداز سه ماه به قول خودش آقا حکم خادمی شو امضاء کرده بود وبعد... یه لباس فرم سرمه ای ،یه پر سبز و یه کارت{واحدخادمین افتخاری ... } شده بود باارزشترین چیزای زندگیش! اما حالا باید می رفت پر وکارت شو تحویل می دادو...

پر توی دستش با وزش باد می رقصید ،آشفته می شد، ...چشماش پراز اشک بود، نگاه شو از من گرفت و به نقطه نا معلومی دوخت؛ اون دورها ،شاید به  سه سال پیش... اولین شبی که با بچه های دانشگاه اومده بود جمکران؛ از اتوبوس جا مونده بود ! - می گفت :گم شده بودم ! -گفتم :آقا تازه پیدات کرده بود!

قطره های اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشد و روی گونه های سبزه رنگش سر می خورد و می افتاد؛ با اینکه  نگاهش اون دور ها رو می پائید ولی می تونستم تصویر گنبد فیروزه ای رو تو چشماش ببینم.  دستی به روی پر سبز توی دستش کشید ومرتبش کرد...  

خیلی وقت نبود می شناختمش ولی خوب می شناختم،یه عاشق بود... وحالا، یه مسافر با کوله باری از خاطرات فیروزه ای ! -گفت : دلم تنگ میشه .- گفتم : یقین دارم دل آقا بیشتر تنگ میشه !

باد همچنان می وزید و پر سبز آشفته ، درست مثل صاحبش..... 

...ومن یقین دارم هرجا که باشه غروب پنجشنبه دلش جمکرانه.   


پنج شنبه 90/1/18 11:7 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر