« هوالرئوف »
1
همقدم با مادر
کوچه را که پیمودی
داغ ِگونه ی نیلی
دلت را آتش زد
و شعله های در
دریایی از آتش
در دلت روشن نمود...
2
بر اریکه ی سکوت که تکیه کردی
- فرزند خلف صبر ! -
غربت را
نوشیدی
جرعه...جرعه
در کاشانه ات...
شنیده بودم
جگر از تشنگی بسوزد
اما
تو که نوشیده بودی ،
تمام نیل ها
که مهر مادر توست ،
عطش ات از کجا سرچشمه می گرفت ؟!
تمام نیل ها مهر مادر تو بود
که تو
چهره ای نیلی به ارث بردی ،
حسین ؛ عطش
و زینب تشت خون !
و چه تلخ است قصه تشت و خون... !
و طنین ابدی غزلی کبود
چه محزون !
3
و پلک های شهر
آنقدر سنگین بود
و چشمانش آنقدر در ساحرانگی خدعه ، فرو خفته
که ندید
خورشید از خاک طلوع کرده
و آسمان
ابتلایش را به شب
به تعزیت نشسته است...
4
انزوای دستانم را
به تکدّی باران
به پنجره های خاک گرفته بقیع ات
گره می زنم
و فانوس ِ بی سوی دلم را
تا کهکشان کرامتت
اوج می دهم
حضرت کریم !
___________________________
هی...نوشت 1: قلمم رانذر حضرت کریم کرده ام این بار...
هی...نوشت2 : انزوای دستانم را دریاب...
هی ...نوشت 3 :بقیة الله آجرک الله...