« هوالرئوف»
باران که می بارد
بردستانت
رنگین کمان می روید...
در نگاهت افسون ِصد قاصدک می رقصد
و در صدایت
پرواز ِگروهی ِ چلچله ها
جان می گیرد...
و مردم ِ آن طرف ِ خیابان
سهم شان را
از لبخندت
برمی دارند ؛
یک تکه شادمانی
روی میز صبحانه...
و روز ، متولد می شود...
***
باران می بارد
خورشید ، خود را
از آسمان پس می گیرد
بوی باران منتشر می شود
در حوالی حوصله ام
تو را
به چشمانم می سپارم...
دستم به دامن رنگین کمان نمی رسد
آرزو هایی را
که در چشمم حلقه زده
بر بال پرنده ای می نشانم
باشد خدا نگاهشان بکند...
***
یک فنجان چای...
سفره عصرانه...
گنجشک های ِ خیس ِ مهربان
که در پناه ِ پنجره
پناه گرفته اند...
خدا کند
که خدا کنار سفره بنشیند...
و دستم
به دامان رنگین کمان برسد...
_______________
هی...نوشت 1 : حوالی حوصله ام ابری ست...
هی...نوشت 2 : باران می بارد ...خدا مرا می شنود...
هی... نوشت 3 : خدایااااا ! هوامو داشته باش...