روز جهانی باران

«هوالرئوف»

پس و پیش می کنم

فصل ها را

هرچه ابر بی باران

خط می زنم از حافظه ی آسمان...

مِه که آویزان شد

روی تمام برگ های ِ

سررسید خالی زرد

می نویسم :"روز جهانی باران - تعطیل "

 و همراه می شوم

با جاده های سر به راهی

که سر ِبازگشت ندارند

مثل کوچ نشینی

که قبیله اش را گم کرده باشد...

***

شاید زنی

که از آن سوی مِه

بیرون می آید

بی چتر و بارانی ،

شاعر باشد

کلمه های خیسی را

که باران زمزمه می کند...

____________________

هی...نوشت1:...

هی ...نوشت 2:...

هی ...نوشت3: خدایااا !...شکر...

 


پنج شنبه 92/9/14 11:15 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
تبّت یدا...

«هوالرئوف»

این جا

حرای هُرم و حرارت است

و تو

پیامبری مرسل ،

کوه ِ اندوه بر دوش

که رسالت داری

کربلا را ، منتشر کنی

مثل انتشار ِخونِ گلویِ شش ماهه

بر چشم سرخ شفق...

***

" تبّت یدا "

آنکه بر گلوگاه کبوتر

گل زخم نشاند...

 " تبّت یدا "

آنکه دست خدا را

جدا نمود...

" تبّت یدا "

آنکه خون خدا را ریخت

و کوثر را

کبود خواند...

***

این جا

حرای هرم و حرارت است

بخوان آیات صبوری را

که به زودی اجر داده می شوی

شاید در ضیافت شام....

شاید...کنج خرابه....

_____________________

هی...نوشت1:السلام علی الحسین وعلی علی بن الحسین

و علی اولاد الحسین . علی اصحاب الحسین...

هی...نوشت2:السلام علی قلب الزینب الصبور...

هی...نوشت 3: آین الطالب بدم المقتول بکربلا...

_______

التماس دعا


دوشنبه 92/8/20 6:59 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
سایه ی روشن...

« هوالرئوف»

روزها

در سایه ی زنی زندگی می کنم

که خیابان های ذهنم را

با یک جفت کفش اسپرت

سریع می گذرد...و آرام...

که مبادا

خواب ِ کوچه

از سر چشمان تنگش بپرد !

یا برق مغازه ای

خورشید نگاهش را بچیند!

.

.

.

به خانه که باز می گردد

بومی را

گوشه ی بام

بردستش دانه می دهد

بی آنکه خیال کند

شامش شوم می شود...

و شاعر ستاره ای می شود

که قبله ی تو را نشان می دهد...

  آمین را

به نگاه مستجاب مادر می سپارد...

 

__________

هی...نوشت 1:به مادرم می گویم:دعا کن قبله ام گم نشود...

هی...نوشت 2: ...

هی...نوشت 3: خدایاااا !...


دوشنبه 92/8/6 10:16 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
کبوترباران...

«هوالرئوف»

رسیدن را

به فراموشی سپرده بود...

حرکت

از حافظه اش پاک می شد ،

پاهایم از دست رفته بود...

***

دست هایم کوتاه

از آفتاب و آسمان ،

اجابت را آه می کشید...

بااینکه باران

تمام دلم راباریده بود

بغضم را تقیّه می کردم

.

.

.

که تو

مرا به نام خواندی !

و اهوی رمیده ی دلم را

ضمانت کردی...

گام هایم

به زخم نرسیدن

پشت پا می زند اکنون

و دست هایم

به مشبک های ضریح می اندیشد...

به کبوتر ِباران بگو برشانه ام بنشیند

از گلدسته ها

نشانی حرمت را می گیرم...

____________

هی... نوشت 1:السلام علیک یا امام رئوف...

هی...نوشت 2: ...

هی...نوشت 3: ...

.

 


یکشنبه 92/7/21 3:39 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
مصحف نگاهت

« هوالرئوف»

بامداد را تقسیم می کنم

در خیالم ؛

تکه ای را

می گذارم کنار جانمازم

تا پلی بزنم

به روزی که روزی ام

تلاوت یک آیه

از مصحف نگاهت باشد...

و بخشی را به پنجره می سپارم

تا صبح را

به اهالی خانه اعلام کند

پیش از آنکه آواز گنجشک ها را آفت بزند

و خیال پرواز

در خاطر قاصدک بیات شود...

پیش از انکه پای چشمم گود شود

و شب آنقدر به درازا بکشد

که چشم های تماشا

حوصله دیدن تکرار سریال های دیروز را نداشته باشد...

_________________

هی...نوشت1:...

هی...نوشت2: ممنون ِ"امن یجیب" تان هستم...

هی...نوشت3: خدایا ! هوامو داشته باش...


پنج شنبه 92/7/18 12:56 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
سخاوت پنجره

«هوالرئوف»

به طراوت باران

ایمان دارم

وقتی بذر نارس کلمات را

در میان نرمه های خاک

پنهان می کنم

و هرچه ناله و «نا» را ،وجین

تا وقت آمدنت

روی دست های ترک خورده باغچه

شعر بروید و شور...

***

به سخاوت پنجره

ایمان دارم

هرشب که آسمان را

به اتاق ساکت تنهایی ام

دعوت می کند

و آن تکه از آسمان

که ستاره ی تو سو سو می زند

مال من می شود ،

شب پره ها در نور شناور می شوند

و لاله عباسی ها ،زیباتر...

***

نقش پنجره می کشم بردیوار

دست هایم را زیر چانه می زنم

می نشینم پشت پنجره

و آمدنت را زیرباران

انتظار می کشم...

__________________

هی نوشت 1:نیازمند «امن یجیب »تان هستم....

هی...نوشت2: حال من خوش نیست،آخرشاهنامه را تو بخوان

هی...نوشت 3: خدایااااااااااااا !.....


چهارشنبه 92/7/10 10:24 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
زخم ِ پیراهن...

« هوالرئوف»

اگر می شد زخم پیراهن را

با گل رفو کرد

پیراهن کودکی ام را می پوشیدم

و خیابان های دیر و دور ِ روز را

دیروز را

پرسه می زدم...

باران که می بارید

 من قـــــــــد می کشیدم و

لباس هایم آب می رفتند...

از شاخه ی شب

بر دامنم ستاره می تکاندم و

با دست های پر از ترانه

به خانه برمی گشتم...

***

رخت کودکی ام را باد برد

پاهایم آب رفتند

وقتی به جای باران

از چشم خیس ابر

اتفاق می چکد

دست هایم آب رفتند

یعنی به یک ستاره هم نمی رسد

این جامه زار می زند به بَرَم...

کلمه کم آوردم

من

هم قد این دلتنگی نیستم...

 

_________________

هی...نوشت1:می روم...خدابخواهد ،شاید با پاییز بازگشتم...

دعا کنید حال غزل های بی قافیه ام ردیف شود...

هی...نوشت2:همچنان نیازمند "امن یجیب " تان هستم...

هی...نوشت3: خدایا ! هوامو داشته باش...:(


سه شنبه 92/4/4 1:39 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر