من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد....همه اندیشه ام،اندیشه فرداست..

السلام علیک یا مولای یا علی بن موسی الرضا

کسی قدم به حرم بی مددنخواهدزد

بدون واسطه دم از احد نخواهد زد

گدای کوی رضاشو که آن امام رئوف

به سینه احدی دست رد نخواهد زد

دفعه قبل که اومدم...چمدونم پرازدلتنگی چندساله ساله بود...میگفتم میرم پیش آقا پشت یک سکوت خیس پنهان میشم وعقده چندساله ام رو باز میکنم...اومدم...پشت یک سکوت خیس پنهان ،ولی شوق دیدنت،شکوه لحظه حضور غمی به دلم باقی نذاشته بود...اگه سکوتی بود وچشمهای بارونی...عقده دل نبود،عشق بود که تنها راه ابرازش روپشت یک سکوت خیس پیدا کرده بود...باورم نمیشد به این زودی دوباره بهم اذن آستان بوسی بدی آقا...بی تابم مولا...بی تاب...تا دوباره شیرینی لحظه حضور رو تجربه کنم...


چهارشنبه 90/3/11 9:37 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
دلم برای سهراب می سوزد...........

 باید آهسته گذشت

ازکنارچینه ها

آن مبادا که کند بیدار،صدای پایت

جوجه کوچک گنجشکی را؛ که درآغوش گل سرخ،

به یک ،خواب لطیف ،می نگرد...

بایدآهسته گذشت

ازکنارچینه ها

آن مبادا که برآشوبی ،خلوت سبز قناری هارا...

هان !

توکه برمی داری گام ها را باشتاب،

هیچ می اندیشی ،کآن سوی چینه خبرهایی هست؟

غنچه های گل سرخ ،یک به یک می شکفند ؟

چشمه جاری پای شبدر هاست؟ وبه خود عطر طراوت زده اند ،شاخه های اطلسی؟

وگل نیلوفر، سرنهاده است به ناز ، برسر شانه یک سرو بلند......؟

هیچ می دانی که مهمان است بهار،

درخم ساقه ی یک پیچک سبز؟

توکه برمی داری گام ها را با شتاب! چشم بگشای که نسیم ،

همرهت درسفراست...

پس بیا نرم وسبک ،گام بردار با نسیم

وبخوان همره او:« باید آهسته گذشت ،از کنار چینه ها

                                                       از کنار چینه ها ،باید آهسته گذشت....»

 


شنبه 90/3/7 4:55 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
رهایی

تب وتابم را با ،لبخندت کی بنشانی؟؟؟

مولای من !در عطشناک غربتی اسیرم، که جز بشارت نگاه مهربانت،امید رهایی ام نیست.............


جمعه 90/2/30 1:16 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
حتی شراب نیز جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

من: یا ماه برمدار نمی چرخد یامن...

خودم: میدونی همش داری این شعرو زمزمه میکنی؟

- تورو خدا بی خیال ،حوصله نصیحت ندارم.

 - حالا کی خواست نصیحت کنه،تعجب کردم از مدل حرف زدنت!

- تعجب نداره ،تاحالا کسی رو ندیدی کم بیاره؟

- چرا...ولی ...

- ولی چی ؟ خب منم یکی ام مثل بقیه... 

- یادته ...تو لکچر می دادی، مرشدیان سرش زیر بود ،بابرگه های رو میزش بازی میکرد وگوش میداد...وقتی لکچر تموم شد، مرشدیان رو به کلاس گفت:« روحیات خانم.... خیلی به روحیات من شبیه ولی ...»بعد رو به تو گفت:«کاش بخشی از آرامشی رو که شما دارین منم داشتم...»پس اون آرامش چی شد؟این بیقراری چی میگه؟!

- خب ،که چی؟...............آن تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد.......می بینی که مثل قبل نیستم......حتی شراب نیز جز تا کنار بستر خوابم نمی برد...دیگه نمی تونم.

- ببین منظور من این بود که تو...همه مشکل دارن ،باید ...

- بازنصیحت شروع شد...

- نصیحت چیه ؟ حرفای خودتو میخام مرور کنی...تو که ازقول حضرت امیرمی گفتی:«من صبر صبرالاحرار والا سلاسلوالاغمار»

- یاچون آزادگان صبوری کن ویا چون ابلهان خود را به فراموشی زن... آره ولی من نه آزاده ام ونه...نمی تونم...نمی تونم 

- حرفتو قبول ندارم ،شعار خودت بودکه «نگو نمی تونم »

- حالا هرچی من قبلا گفتم ،تو ازشون بر علیه خودم استفاده کن.

-این حرفا چیه؟! میخوام بگم می تونی... یادته یه شعری داشتی که می گفت:

گرکشی زارم ندارم شکوه ای از دست تو / ورنوازی ،مرحمت با ناتوانی می کنی...

 آهنگر ،تکه آهن رو داخل کوره گذاشت؛  تکه آهن در اثرحرارت سرخ شد؛ دم نزد...  آهنگر تکه آهن رو بیرون آورد وبا چکش رو تکه آهن کوبید؛ اما تکه آهن چیزی نگفت ،چون می دونست استاد میخواد ازش یه شکل شکیل بسازه

 خدایا  به من هم معرفتی به اندازه معرفت آن تکه آهن عنایت کن...آمین 


دوشنبه 90/2/26 8:19 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
نیاز

 به پرنیان سبزانتظار

به مرغکان پرشکسته بازمانده ازشکوه کوچ

به آسمان آبی بهار

به عاشقان بی قرار

به اشک پیرمادران داغ دیده ی صبور

شهیدکان بی  مزار

قداست غریب آینه که گشته پایمال

به زیر چکمه ی غبار

 مراچنین شکسته دل

حزین وخسته جان ،روامدار

چومرغکان پرشکسته باز ماندم از شکوه کوچ

غم وترانه ماند و،من،

به لحظه های بی کسی

سرشک بی بهانه ماند و،من

به کوچه های خالی از ترانه ی سفر

به جاده های کور بی خبر

غروب جاودانه ماند و،من

به آب وآینه

به نغمه ی هزار

رهامکن مرا،

چنین شکسته وار...

   


چهارشنبه 90/2/21 5:35 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
باارزش ترین هدیه ای که گرفتم

باسلام به خانم ...عزیزم!

وقتی شما به این کلاس آمدید من یک احساس خوبی به شما پیدا کردم وهمه چیز،از خوبی از شما یاد گرفتم؛حتی از پیامبران یاد گرفتم.مممنونم  به این مدرسه آمدید.ببخشید من زیاد شوخی می کنم اگر از دست من ناراحت هستید توروبه خدا قسم می دم بگید!

زینب سادات میرابراهیمی

این عین نامه زینب بود...وقشنگ ترین هدیه ای بود که من امروز...نه!قشنگ ترین هدیه ای که تا به حال گرفتم...توراه برگشت به خونه سبکبال...مثل یه پرنده می اومدم


سه شنبه 90/2/13 1:22 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
یارب محمد! انتقم لابنة محمد...

 


شنبه 90/2/10 12:21 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر