دفعه قبل که اومدم...چمدونم پرازدلتنگی چندساله ساله بود...میگفتم میرم پیش آقا پشت یک سکوت خیس پنهان میشم وعقده چندساله ام رو باز میکنم...اومدم...پشت یک سکوت خیس پنهان ،ولی شوق دیدنت،شکوه لحظه حضور غمی به دلم باقی نذاشته بود...اگه سکوتی بود وچشمهای بارونی...عقده دل نبود،عشق بود که تنها راه ابرازش روپشت یک سکوت خیس پیدا کرده بود...باورم نمیشد به این زودی دوباره بهم اذن آستان بوسی بدی آقا...بی تابم مولا...بی تاب...تا دوباره شیرینی لحظه حضور رو تجربه کنم...
- حالا کی خواست نصیحت کنه،تعجب کردم از مدل حرف زدنت!
- تعجب نداره ،تاحالا کسی رو ندیدی کم بیاره؟
- چرا...ولی ...
- ولی چی ؟ خب منم یکی ام مثل بقیه...
- یادته ...تو لکچر می دادی، مرشدیان سرش زیر بود ،بابرگه های رو میزش بازی میکرد وگوش میداد...وقتی لکچر تموم شد، مرشدیان رو به کلاس گفت:« روحیات خانم.... خیلی به روحیات من شبیه ولی ...»بعد رو به تو گفت:«کاش بخشی از آرامشی رو که شما دارین منم داشتم...»پس اون آرامش چی شد؟این بیقراری چی میگه؟!
- خب ،که چی؟...............آن تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد.......می بینی که مثل قبل نیستم......حتی شراب نیز جز تا کنار بستر خوابم نمی برد...دیگه نمی تونم.
- ببین منظور من این بود که تو...همه مشکل دارن ،باید ...
- بازنصیحت شروع شد...
- نصیحت چیه ؟ حرفای خودتو میخام مرور کنی...تو که ازقول حضرت امیرمی گفتی:«من صبر صبرالاحرار والا سلاسلوالاغمار»
- یاچون آزادگان صبوری کن ویا چون ابلهان خود را به فراموشی زن... آره ولی من نه آزاده ام ونه...نمی تونم...نمی تونم
- حالا هرچی من قبلا گفتم ،تو ازشون بر علیه خودم استفاده کن.
-این حرفا چیه؟! میخوام بگم می تونی... یادته یه شعری داشتی که می گفت:
گرکشی زارم ندارم شکوه ای از دست تو / ورنوازی ،مرحمت با ناتوانی می کنی...
آهنگر ،تکه آهن رو داخل کوره گذاشت؛ تکه آهن در اثرحرارت سرخ شد؛ دم نزد... آهنگر تکه آهن رو بیرون آورد وبا چکش رو تکه آهن کوبید؛ اما تکه آهن چیزی نگفت ،چون می دونست استاد میخواد ازش یه شکل شکیل بسازه
خدایا به من هم معرفتی به اندازه معرفت آن تکه آهن عنایت کن...آمین
وقتی شما به این کلاس آمدید من یک احساس خوبی به شما پیدا کردم وهمه چیز،از خوبی از شما یاد گرفتم؛حتی از پیامبران یاد گرفتم.مممنونم به این مدرسه آمدید.ببخشید من زیاد شوخی می کنم اگر از دست من ناراحت هستید توروبه خدا قسم می دم بگید!
زینب سادات میرابراهیمی
این عین نامه زینب بود...وقشنگ ترین هدیه ای بود که من امروز...نه!قشنگ ترین هدیه ای که تا به حال گرفتم...توراه برگشت به خونه سبکبال...مثل یه پرنده می اومدم