تب وتابم را با ،لبخندت کی بنشانی؟؟؟
مولای من !در عطشناک غربتی اسیرم، که جز بشارت نگاه مهربانت،امید رهایی ام نیست.............
می نشینم بررهش چشم انتظــــــــــار...مثل یک سکـــــــوت خیس....آدینه وار...
|
تب وتابم را با ،لبخندت کی بنشانی؟؟؟
مولای من !در عطشناک غربتی اسیرم، که جز بشارت نگاه مهربانت،امید رهایی ام نیست............. من: یا ماه برمدار نمی چرخد یامن...خودم: میدونی همش داری این شعرو زمزمه میکنی؟- تورو خدا بی خیال ،حوصله نصیحت ندارم.- حالا کی خواست نصیحت کنه،تعجب کردم از مدل حرف زدنت!- تعجب نداره ،تاحالا کسی رو ندیدی کم بیاره؟- چرا...ولی ...- ولی چی ؟ خب منم یکی ام مثل بقیه...- یادته ...تو لکچر می دادی، مرشدیان سرش زیر بود ،بابرگه های رو میزش بازی میکرد وگوش میداد...وقتی لکچر تموم شد، مرشدیان رو به کلاس گفت:« روحیات خانم.... خیلی به روحیات من شبیه ولی ...»بعد رو به تو گفت:«کاش بخشی از آرامشی رو که شما دارین منم داشتم...»پس اون آرامش چی شد؟این بیقراری چی میگه؟!- خب ،که چی؟...............آن تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد.......می بینی که مثل قبل نیستم......حتی شراب نیز جز تا کنار بستر خوابم نمی برد...دیگه نمی تونم.- ببین منظور من این بود که تو...همه مشکل دارن ،باید ...- بازنصیحت شروع شد...- نصیحت چیه ؟ حرفای خودتو میخام مرور کنی...تو که ازقول حضرت امیرمی گفتی:«من صبر صبرالاحرار والا سلاسلوالاغمار»- یاچون آزادگان صبوری کن ویا چون ابلهان خود را به فراموشی زن... آره ولی من نه آزاده ام ونه...نمی تونم...نمی تونم- حرفتو قبول ندارم ،شعار خودت بودکه «نگو نمی تونم »- حالا هرچی من قبلا گفتم ،تو ازشون بر علیه خودم استفاده کن.-این حرفا چیه؟! میخوام بگم می تونی... یادته یه شعری داشتی که می گفت:گرکشی زارم ندارم شکوه ای از دست تو / ورنوازی ،مرحمت با ناتوانی می کنی...آهنگر ،تکه آهن رو داخل کوره گذاشت؛ تکه آهن در اثرحرارت سرخ شد؛ دم نزد... آهنگر تکه آهن رو بیرون آورد وبا چکش رو تکه آهن کوبید؛ اما تکه آهن چیزی نگفت ،چون می دونست استاد میخواد ازش یه شکل شکیل بسازهخدایا به من هم معرفتی به اندازه معرفت آن تکه آهن عنایت کن...آمینبه پرنیان سبزانتظاربه مرغکان پرشکسته بازمانده ازشکوه کوچبه آسمان آبی بهاربه عاشقان بی قراربه اشک پیرمادران داغ دیده ی صبورشهیدکان بی مزارقداست غریب آینه که گشته پایمالبه زیر چکمه ی غبارمراچنین شکسته دلحزین وخسته جان ،روامدارچومرغکان پرشکسته باز ماندم از شکوه کوچغم وترانه ماند و،من،به لحظه های بی کسیسرشک بی بهانه ماند و،منبه کوچه های خالی از ترانه ی سفربه جاده های کور بی خبرغروب جاودانه ماند و،منبه آب وآینهبه نغمه ی هزاررهامکن مرا،چنین شکسته وار...باسلام به خانم ...عزیزم!وقتی شما به این کلاس آمدید من یک احساس خوبی به شما پیدا کردم وهمه چیز،از خوبی از شما یاد گرفتم؛حتی از پیامبران یاد گرفتم.مممنونم به این مدرسه آمدید.ببخشید من زیاد شوخی می کنم اگر از دست من ناراحت هستید توروبه خدا قسم می دم بگید!زینب سادات میرابراهیمیاین عین نامه زینب بود...وقشنگ ترین هدیه ای بود که من امروز...نه!قشنگ ترین هدیه ای که تا به حال گرفتم...توراه برگشت به خونه سبکبال...مثل یه پرنده می اومدمبه نام شاعر هستی سراروزی که یگانه شاعر هستی غزل عاشقانه خلقت را سرود ؛ تورا بر مسند بیت الغزل نشاند واز همان روز ازل صامت وجود مرا ،در انتظار مصوت بلند نامت بی قراری بخشید......اکنون نیز حیات هرقطعه ی عمر مرا،مصرعی از ترانه ی یاد تو تضمین می کند وپرنده افکارم تنها درآسمان خیال تو بال وپرباز میکند.پشت یک سکوت خیس بی تو پنهان می شوم ودر ردیف منتظرانت هر جمعه ندبه سر می دهم...وهرهجای نامت را، در شعری نو می سرایم.آسمان غبار گرفته ی قلبم را در باران عشقت شستشو می دهم ونرگس های معصوم باغچه را با آب دیده سیراب می کنم.صبحگاه دیده به افق می دوزم ،شاید خورشید روی تو از مشرق انتظارم سرزند وشامگاه چشم در چشم شفق، دوری تورا، خون گریه می کنم. نغمه ی متی احار فیک سر می دهم،آقا !آقا !مرا دریاب تا از علاقه های مجازی دنیای فریبکار رها شوم وبه حقیقت عشق تو برسم.مرا دریاب که هجران تو، قافیه های قصیده وصال را ربوده است...وشعر وجودم، همچون ذره ای در وادی بی وزنی، خورشید روی تو را می طلبد.
........
|