اولاشو فقط خوندم
ياد کوکب افتادم
هانيه ميدانه کوکب کيه
و گلويي مي شد تازه
از گندمي
که برقد ديوار رسته بود..
گندمي
که جامانده در ميان کاه...
درگندمزار...
نميدانم قلمت خسته شده يا دلِ من خسته است...که از هرگاه به مهماني تو مي آيم...دلِ من ميبارد...