قسم خورده بودمکه زندگي ِ امروزم را با فردا گره بزنم...
و با امروز ِزندگي ام ، کلامي از ديروز نگويم...
قسم خورده بودم
اما...هميشه خاطره ها سرزده مي آيند
و به دنبال آن ، حسرت ها...
خاطره ي کوچه باران زاد...
و حسرت نيامدن عابري
که عاشق باران بود
گرچه سهمش را گرفت ؛
نمناکي...در حوالي چشمي...
سلام شعرتون خيلي زيبا بود مخصوصا اين قسمت که خيلي قشنگ بود من ياد يه خاطره افتادم و يه عابر و ...