در کوله ام
خورشيد بود
و تکليف فردايم روشن.......
دلم شکلات مغزدار مي خواهد
با طعم کودکي
و کمي خورشيد...
و تکليف فردايم روشن...
تكليف فردا را كس ديگري روشن مي كرد ،معلمي كه بهش اطمينان داشتيم . الانم همون كارو بكنيم تكليف فردا رو بذاريم به عهده ي مهرباني كه بهش اعتماد و توكل داريم:همه چيز درست ميشه :)
يک روز اما
کودکي ام را آويختم
به عقربه هاي همان ساعت قديمي
که راه مي رفت
روي اعصاب مادرم...
و رفت...
کاش کمي از خرد سالي ام را براي سالخوردگي ام ذخيره کرده بودم!:(
کاش...
قشنگ بود سکوت عزيز....