در کوله ام
خورشيد بود
و تکليف فردايم روشن...
چقدر قشنگ بود خواهري. حسِ خيلي خوبي داشت :)
خب ديگه ما رفتيم...دعا فراموش نشه آجي
...
پست قبليت هم به دلمان نشست....اساسيييييييييييييييييييييييي...........
اصن يه وعضي عاليييييييييييييييييييييييي بود...
اصن يکي از اهداف اصلي که امدم اينجا اين بود که بت بگم....
لوس...خودتييييييييييييييييييييييييييي....
تو آخر منو ميکشي...به همين راحتي...
کاش کمي از خرد سالي ام را
براي سالخوردگي ام
ذخيره کرده بودم....
هرچي گفتم دختر ذخيره بکن ..نکردي...اينم عاقبتش...
راستي ...معرفي نکردم...پدر س.ک...سکوت خيس....
سکوت خيس...پدر س.ک
يک روز اما
کودکي ام را آويختم
به عقربه هاي همان ساعت قديمي
که راه مي رفت
روي اعصاب مادرم...
و رفت...
خعلي تاثير گذار بود....
آخي ...ديشب.....گفتي...دستمال لطفا....الان اشکام ميچکه رو متنت شمع هارو خاموش ميکنه ها....