تو هيزم شکن نبودي...
اما از حال آن سپيدار ... که روزي آسمان را ميشکافت باخبر بودي...
تو با لهجه تبر آشنا نبودي...ولي با طلوع هرجوانه از دل خاک ...نگران ميشدي...
با اين همه ...نگرانت نيستم...
چراکه نيک ميدانم قاصد بردا سلاما در راه است...
و شعله هاي وجودت را به بارقه هاي نور پيوند خواهد زد...