پيام
❀نياز
91/2/3
سكوت خيس
سراحساس بر زانوي غم بود...واژه ها ، جامه عزا بر تن کرده بودند...مرثيه ها بر سينه مي زدند...کلام بغض کرده بود...
سكوت خيس
وقطره هاي اشک در چشم نگاه مي دويد...صبر ،دخترکوچکي را دلداري مي داد...آه ، کودکي ديگر را تسليت...وسکوت ، مردي را تسلي...
سكوت خيس
شمع شرمگين بودکه نسبتي با آتش دارد..نسيم ، بوي مظلوميتي سوخته را حس مي کرد...
سكوت خيس
دري سوخته باز شد... بأيِ ذنبٍ حُرقت ...دلي سوخته ناليد :« بأيِ ذنبٍ قُتِلَت ؟»وعلي عشقش رادلش را...مادر کودکانش را...امانت پيامبرش را...علي تمام هستي اش رابرروي دست هاي بسته تشيع کرد :(((